برخیز
برخیز
برخیز
اسرار ، مرا تا در میخانه کشانده
هرچند ندانم ز چه رو خویش بخوانده
اسرار ازل را نه تو دانی و نه آن ها
اسرار بود سّر نهانی ی جهان ها
اسرار خدا در دل یک بنده نباز است
اما به حساب ازلی دست تو باز است
با من منشین گر طلب عافیتی هست
کز عاشق دلخسته نباشد صنمی مست
از دست مده آن دل بی دل که ترا هست
برخیز که زان کار عجب خیر براهست
برخیز و برو دل نگران کن ز دو راهی
بر خیز مگیر از تن رنجور سلاحی
بر خیز مکن از دل شب خوف حذر کن
کان ره صنمی هست ترا، نیک نظر کن
تا نیک مجویی صنمت را به دل شب
آن نیک نما غصه به جان آوردت لب
پس رو ره دلدار بگیر آن ره خش را
کان راه نباشد صنمی جز صنمت را
برخیز که محبوب به ره سرمه کشان است
و اندر ره دلدار بسی شکر ترا هست
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
ارسال نظر