عاشورا
عاشورا (تقدیم به آقا ابا عبدالله الحسین )

عاشورا
عاشورا
تقدیم به آقا ابا عبدالله الحسین
پس از شکر و سپاسی در نمازش
نماز صبح و آن راز و نیازش
هوا گرگ است و میش در این میانه
و حضرت خطبه ای خواند آمرانه
که دعوت می کنم صبر و جهادت
به راه آن خدا پروردگارت
پس از آن روبکردی بر جهالت
اَلا ای کوفیان نامروت
صدا زد مردمان بی وفا را
نشان داد او همی آن نامه ها را
چرا از بهر من نامه نوشتید
برای آمدن دل را سرشتید
که سرسبز و پر از میوه درختان
بیا ای دل ستان در این گلستان.
بشد خورشید در آن پهنه پیدا
ستوه آورد آن مرد قصی را
به فرمانش بشد آغاز ظلمت
بر آن خورشید جان افروزِ راًفت
بشد پرتاب ها تیر خیانت
به سمت هاله ی نور ِقیامت
تنی چند از عزیزانش در این ره
به خون آغشته گشتندی بر این ره
بگفت آن حضرتِ عالی مقامت
شوید آماده ی مرگ و رشادت
که چاره غیر از آن نَبوَد سعادت
شوید آزاده با شهد شهادت
غلامانِ سیاهی حمله کردند
یمین و آن یثارش هَجمه کردند
جبیب آن یار دیرین امامت
چشید او شَهدِ شیرینِ شهادت
بِشد گریان پس از مرگ حبیب اش
حسین آن مظهرِ نیکوی مَهوش
علی اکبر بِرَفت از دست، جانش
پس از او اُف بر این دنیا تمامش
جوانانِ بنی هاشم بیایید
کنارِ خیمه ها جایش بدارید
ابوالفضل اش برفت آن مَه برادر
شهید راه حق شد آن دلاور
بگفت آن شیرمردِ روزِگاران
کَمر بشکسته در این کارزاران
بَنی هاشم قمر ، مردِ الهی
بِرفت از دست، آن ماهِ خدایی
بِرفتن یک به یک یاران به میدان
بِشد گل های جاوید آن شهیدان
بِبُرد آن کودک ِشش ماه اش را
کند سیراب ، از آب ، آن لَبش را
به ناگه تیرِ آن جانی به غایت
بِزَد بر گردن کودک شقاوت
به خون آغشته شد آن تشنه لب جان
خباثت شد به غایت در خَبیثان
لَبَش گلگون بِکرد آن تشنه لب را
به دل خون گریه کرد آن لحظه شب را
به هنگام جدایی از دو دلبر
برفت او سوی خیمه باز از سَر
سکینه دخترش گفتا به حضرت
پدر! مارا ببر پهلوی جَدَّت
پدر گفتا که باشد این بلایی
شدن آسودگی زان چون سرابی
اگر مرغ قَطا را شد رهایی
به خود می رفت در دَم او به آنی
زنانِ خیمه باهم گریه کردند
که فکرِ خانه و کاشانه کردند.
پس از دلداریِ آن اهل بیت اش
بِبُردی او یورش بر دشمنانش
سپس حضرت بِرفت او خود به میدان
به رزم اندر شد آن شیرِ دلیران
مقابل شد به یک لشکر سیاهی
تو گویی روزنی در آن تباهی
حسین آمد به میدان، آن صلابت
به خود لرزید گَندابِ جنایت
هر آنکس از سیاهی لشکر آمد
هلاکش کرد حضرت هر که آمد
بُوَد مرگی به عِزَّت بِّه زِ آنی
که با ذِلّت بِباشد زندگانی
بِرفت او در دلِ خَصم و دَد و شب
رسید آن مردگان را جان به جان لب
هزاران تیر را کردند پرتاب
زِ اَسب اندر در افتاد او چو مَهتاب
به قلب اش نیزه ای زد دشمنِ خواب
بیافتاد او زمین چون ماه بر آب.
و زینب او سَلام الله عَلیها
برون آمد زِ خیمه پس بگفتا
زمین و آسمان در هم بیامیز!
در این روزِ چو شب، گردن شب آویز
که فرزند نبی را قصد کُشتن
بدارند این ریاکاران ، فروتن
سکوتی مرگ آسا در گرفت آن
سپاهِ زَر پرست آن دل سیاهان
نشست آن تیره شب بر سینه ی نور
که گردم من فنا بر قلب پرُ شور
اَبا عبد خدا را کن تو یاری
مسلمان یا اگر دینی تو داری
خدانشناس! اگر آزاده هستی
ستم مَنما! وگرنه پستِ پستی
بدو گفت آن امامِ دلربایم
تو می دانی که فرزند هُدایم
چه می خواهی کنی با عِطرتِ او؟
تو می خواهی کُشی آن دلبرِ او!
بگفتا آن لعین لعنت الله
بدانم من که فرزند امامی
بدانم من که جَدّت آن رسول است
بدانم من که پشتت آن خدا هست
اگر مرغی کُشند او را دهند آب
عَجَب دارم که تشنه لب کُشند آب
که او آب است و اُمّت خاکِ بی جان
که خاک اندر رهش گردد گلستان.
جدا کرد او سرش را با شقاوت
سَرِ قرآنِ ناطق زان تلاوت
بِرفت آن نور ها از سینه ی حَقّ
بِشد خاموش ماهش همچو اَزرَق
نمی گردد خَموش آن ماه روشن
که او آب است و اُمّت خاکِ گلشن
نمی گردد خموش آن مهرِ رخشان
که او نور است و امّت آن گلستان.
اَلا ای مهربان یار خدایی
بکن یاری به دستت هر چه داری
که آن درس الهی آخرین دَم
بُوَد یاریِ مظلومانِ عالم
تُرا باشد پیامی زان دِلاور
نباید بر بِتابی هر ستمگر.
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی
5 مُحِّرم 1446
21 تیر 1403
مجله ندای ایثار دفتر امور ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران
ارسال نظر