شعر ایثار
شعر ایثار (گنج درون)
قربان عید قربان
قربان خاک پایت ، قربان ترا سرا پا
قربانی الهی قربان شوم خدا را
قربان دست و پایت، قربان روی ماهت
قربان کنم برایت این جان و دل دلآرا
قربان خاکسار ت ، قربان آن نگاهت
قربان ترا جهان ها قربان همی مکان ها
قربان شوم به راهت ، آن راه انبیایت
هابیلم و به قوچی قربان کنم هوا را
قربانی ات نمایم آن قوچ نامروت
آن قوچ هرزه گو را ، آن قوچ بی حیا را
خودخواهی و خباثت قربان نما چو عید است
قربان نما به راهش ، قربان، تو دست و پا را
آن آدم هوایی قربان کند دو گندم
قربان آن کلامت آدم نما تو ما را
قربانی تو گردم هر دم کنم خیالت
دریاب این دلم را، قربان بی نوا را
دانی که دل دمادم کاشانه ی تو باشد
بهتر ز دل ندارم در این جهان، خدایا
قربانی ی به راهت ، قربان جای پایت
در راه دست و پایت ، قربان کنم دو دنیا
قربان کنم به راهت هر آنچه در دلم هست
جز آن خدای جان را ، جز یار با وفا را
بر دل نشین که جانم ، این بنده کمترین است
آنرا معطرش کن، گلدان و گل سرا را
قربانی دو عیدت ، عید غدیر و فطرت
دریاب یار دیرین ، بگشا در صفا را
قربان عید قربان ، زان رو که جان جانان
از من بخواهد آن جان ، قربان کنم بلا را
قربان او دو عالم ، شاپور مصطفی را
عیدت مبارک ای دل ، دریاب آن صفا را
����
شاپور . عید قربان 28 خرداد 1403
اشاره
پنجره، گنجشک کوچک، بوی نان گرم کرده
یا کریم و یک کبوتر، بوی شادی بوی خانه
در دلم آواز بلبل، در سرم شور و نشاط است
باز هم گنجشک کوچک، می پرد دنبال دانه
آن همه شور و نشاطش می شود جا در کف دست
یک ترنّم یک ترانه، کل آواز پرنده
من و دل کل نیازم، هرچه در راز و نیازم
من بخواهم یا نخواهم، کل آن آب است و دانه
در نگاهم نور هستی، در سرم شور دگر هست
یک نیازی هست در دل، در دلم جز آب و دانه
روی شاخی بر درختم، می زند یک گل شکوفه
می شود آن گل شکوهش، یک سکوت جاودانه
شاید این شور ونشاطم، یک توهم یک نگاه است
می کند گنجشک هستی، او ترا شاپور اشاره
در تمام زندگانی، آن تقلا ها دویدن
آن همه شور و نشاطت از برای هیچ بوده
زندگی یک قصه، بی ته، زندگی جانم خیال است
زندگی با آب و تابش، نیست جز خواب و فسانه
پس بخواب ای زندگی، ای آب جاری در وجودم
پس بخوان آواز دل را کو زده آتش به خانه
شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 25 خرداد 1403
برخیز
اسرار ، مرا تا در میخانه کشانده
هرچند ندانم ز چه رو خویش بخوانده
اسرار ازل را نه تو دانی و نه آن ها
اسرار بود سّر نهانی ی جهان ها
اسرار خدا در دل یک بنده نباز است
اما به حساب ازلی دست تو باز است
با من منشین گر طلب عافیتی هست
کز عاشق دلخسته نباشد صنمی مست
از دست مده آن دل بی دل که ترا هست
برخیز که زان کار عجب خیر براهست
برخیز و برو دل نگران کن ز دو راهی
بر خیز مگیر از تن رنجور سلاحی
بر خیز مکن از دل شب خوف حذر کن
کان ره صنمی هست ترا، نیک نظر کن
تا نیک مجویی صنمت را به دل شب
آن نیک نما غصه به جان آوردت لب
پس رو ره دلدار بگیر آن ره خش را
کان راه نباشد صنمی جز صنمت را
برخیز که محبوب به ره سرمه کشان است
و اندر ره دلدار بسی شکر ترا هست
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
یاد تو
ای خدای روزگارم، ای نگهدار دوعالم
روز و شب را آفریدی، جان تویی پروردگارم
ماه و خورشید دلم را، آفریدی از برایم
ماه عالم، مهر تابان، هر دوهستی در وجودم
در کنار جاده ی دل، آبشار زندگانی
سایه سار آن، درختان، رود جاری در وجودم
در زمینم چشمه جاری، در دل یک کوهساراست
در هوا و آسمانش، می کند پرواز جانم
یک طرف در گوش ذهنم، نغمه خوانی های بلبل
آنطرف آوای رودی، می دود در گوش جانم
بوی عطر گل ، گلستان، می شود پر در مشامم
مزه ی شیرین و ترشی، می رود زیر زبانم
لحظه ها را شاد نوشم، شاد شادم آن زمان ها
برق شادی در نگاهم، هر زمان یاد تو هستم
هر زمان یاد تو افتم، این چنین است ای خدایم
شاهدی شاپور جان، آن لحظه ها را دوست دارم.
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 21 خرداد 1403
Remember you
O God of my time, O keeper of the two worlds
You created day and night, you are my Lord
You created the moon and the sun of my heart for me
The moon of the world, the shining seal, every two beings in my being
Beside Spirit Road, Life Waterfall
Its shadow, the trees, the river flowing in me
There is a flowing spring in my land, in the heart of a mountain
My soul flies in its air and sky
On the one hand, in my mind's ear, the singing of the nightingale
On the other side, the sound of the river runs in my ears
The smell of flowers, the garden of flowers, fills my nostrils
The sweet and sour taste goes under my tongue
I drink the moments happily, the happy happiness of those times
The light of happiness in my eyes, when I remember you
Whenever I remember you, it is like this, my God
You are a witness, dear Shapour, I love those moments.
Poem by Shapur. declamation by Dr. Hojat Ollah Soleimani. 7 June 2024,
شاد بودن
شاد بودن، زندگی را ، می کند رنگین کمانی
آسمان روح و جان را، رنگ های شادمانی
رنگ غم رنگ سیاه است، رنگ شادی ارغوانی
برتن شاخه نشسته، برگ سبز زندگانی
می دود این سو و آن سو، با وزش های نسیمی
هر نسیمی شاخ و برگش، می خورد هر دم تکانی
تک به تک آن شاخه ها آن برگ ها هم پایکوبان
در دل هفت آسمانش، سر کنند آواز رقصی
در دلش روی تو دارد، با نشاط و بی خیال است
می دود در شاخه هایش دست باد صبحگاهی
شاد بودن از تو دارد، از خیال روی ماهت
از دل من هم گذر کن، شاد کن این دل به آنی
شاخه هایم برگ هایم را به دست مهربانت
لرزه بر جانم فکن تا دل شود جان ارغوانی
جان من در سایه سارت شاد و سرخوش بی خیال است
جان شاپور تو باشد هر دم از دل، جان فدایی
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 21 خرداد 1403
خامه خوشکام
گر کبوتر رام باشد، می سرایم شعر جان را
در زمانی کان کبوتر، بی خیال دام باشد
دام محبوب دلم را می کنم پهنش به خانه
در کمین اش می نشینم، بلکه بختم رام باشد
از دو چشمم ، چشم جانم ، می جهد زان برق شادی
از نفس هایش کلامم، چون نهار و شام باشد
در دلم شعر و غزل ها می تراود همچو عطری
کز گلی خوشبو تراود، و آن گلش خوشنام باشد
شعر او را دوست دارم، عطر گل از گل تراود
شعر آهنگین دنیا، دست او چون جام باشد
دل سرای خانه ی او، دل در او دارد پناهی
این سرا در خانه ی دل ، بهترین آلام باشد
هان تو ای شاپور با جان ، قدر این نعمت تو بشناس
که اندر این ره جاودانی، خامه ات خوشکام باشد
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 18 خرداد 1403
رنگ خوب عاشقانه
در ترنم های دنیا، در صدای عاشقانه
در جهان خواب و رویا، در خیالات شبانه
در دل آتش پذیرم، در خیال آن کبوتر
در سراب بی سرابی، دل شود پر آب و دانه
در دل هر آشنایی، در زمان های جدایی
رد پای یک کلامت، یک کلام صادقانه
می زند نوک بر خیالم ، یک تفکر یک نشانه
چشمه ی روحم بجوشد، مثل یک رویا شبانه
آن خدای در وجودت، آن خدای روزگاران
آن خدای آب و آتش، آن خدای جاودانه
عشق و عاشق در نهادش، در هوای کوهسارش
کو به عشق خود دمیده، رنگ هستی بر دو هستی
جان جانان، بهترینم، جان و دل شاپور جانم
می زند بر هر دو عالم، رنگ خوب عاشقانه
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 18 خرداد 1403
Good romantic color
In the songs of the world, in the voice of love
In the world of sleep and dreams, in night fantasies
In the heart that accepts fire, in the imagination of that dove
In a mirage without a mirage, let the heart be filled with water and seeds
In the heart of every acquaintance, in times of separation
The footprint of one word, one honest word
It pecks your imagination, a thought, a sign
The spring of your soul boils, like a night dream
That God in your existence, that God of the times
That god of water and fire, that eternal god
Love and lover in his institution, in the air of his mountains
Who is blown by his love, the color of existence, on two existences
O God, my best, soul and heart, Shapur my soul
God hits both worlds, the good color of romance
A poem by Shapur. declamation by Dr. Hojat Ollah Soleimani, 7 June 2024 Thursday
عطر خوب زندگی
در شکوه جاودانه، در نگار زندگانی
در دل باشندگانی، در دل آیندگانی
در دل من، در دل او، در دل کل جهانی
در دلم همچون مسافر، مقصدم یک گل تو آنی
گل تر از گل ها معطّر، عطر امکان و مکانی
رنگ و بوی شاد دنیا، می برد از گل نشانی
رنگ آواز پرنده، رنگ گل ها، رنگ برگی
نور عالم، کهکشانی، نور دل ها، نور جانی
یک جهان آواز بلبل، یک ترانه، یک ندایی
یک سکوت ناگهانی، یک ندا از ناکجایی
قلب خاموشی سکوتش، می دهد از گل گواهی
لحظه ی آرام قلبم، از عنایت، همصدایی
با تو دنیا می سراید، در دل شاپور جانا
عطر خوب زندگی را، عطر گل های حیاتی
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 18 خرداد 1403
کلاغ رود تنهایی
باز هم می خواهم بنویسم خود را،
باز هم آینه در من پیدا
باز هم آینه تصویر مرا می خواهد،
باز هم آینه ها بیدارند.
باز هم آنسوتر:
یک کلاغ زیبا می زند بال و پری
در نگاه من در آن سوی زمان،
و کلاغی دیگر، می کند او را نگاه
غارغاری می کند در زیر بید
می گشاید باز هم بال ها را
می پرد جای هموار دگر
دنبال غذا یا آب.
آن کلاغ اول همچنان در جایش
روی علف های خیالم ساری
دانه در او پیدا، آب در او جاری
فکر آب و دانه نیست
پس چیست؟!
شاید او روح من است
بی هوا، بی درد سر
رفته آنجا بازی
رفته آنجا سرخوش
تاکند از خود فرار
تا شود راحت دمی آسوده
از نگاه تلخ من بر زندگی
از نگاه بی هوا
از نگاه خشک بی جان
می کند هر دم فرار
از بیابان دلم می گردد رها
در فضایی سبز و دلکش
در زیر بید
با شاخ و برگ های آویخته بر زمان
تا نفس تازه کند
در میان سبزه ها، دور از قفس
غار غاری سر دهد سر خوش
بال ها برهم زند، بلکه آسوده شود،
از خیال تلخ من در من
از خیال پوچی صحرای بی آب و علف.
آن کلاغ روح من در آن چمن، در پناه سبزه هاست
زیر سایه سار آن درخت بید، تا ابد جاری ست.
آن کلاغ روح من، از من فراری است.
فکر فردا هاست ، فکر پرواز است!
آینه در اوست. شاید او آئینه است.
آن کلاغ روح من، من نیست.
او خویش را خویش است.
او برای خویش است.
شاید او از پنجره، از پشت دیوار دلم
در شکار لحظه هاست.
او نمی خواهد بماند در من، او جاری است.
شاید او رود است، جاری در زمان.
شاید او روح تن سبز حیات،
شاید او پرواز است.
فکر بوی نمناک علف ها در زمین سبز
شاید او رهگذر است.
فکر دریا، آسمان، فکر خورشید درخشان
تکیه گاهش، در نگاهش خورشید
موج دریا در او، پر تلاطم ، مواج
عجین با پرتوی خورشید.
در شب خانه
خیره بر چشم کلاغ روحم
ساکت است او، آرام
می کند در چشمم نگاه،
در انتظار ، در انتظاری سرد و خسته
آن نگاهش بر زمین تا آسمان.
شاید فردا خود را،
بسپرم بر او.
آن کلاغ بی خیال!
آن کلاغ روح من،
آن کلاغ رود تنهایی!
شاید او فرداست، فردای دگر!
پس من امروزم!
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 17 خرداد 1403
تابندگی
به دلم می گفتم:
کار تو اینجا چیست؟
تو چرا باز نرفتی دیگر، به سرخانه دوست؟
تو چرا در راهت، باز نپرسیدی هیچ؟
تو چرا خواب نرفتی؟ چرا بیداری؟
تو چرا از پس این دار بلند، باز هم قصه ی دل بنگاشتی!؟
باز از سوی خدا، غصه ها را کاشتی.
سال دیگر، امروز ؛ سال ها قبل دیروز
پدری بود به غایت زیبا؛ مادری بود دلکش، بی همتا
و اکنون از آن خوبی ها، هیچ چی بر جا نیست.
و من فکر فردا هستم، فردا ها.
دیروز را دفن کردم، دیروز.
امروز هم با تپش آینه، همراهم من؛ و در آن پیدا!
روحم با تپش آینه ها در هم؛
روح نیز مرا کاشت و رفت.
من ماندم و حوض: حوض بی آب، بی ماهی، حوض تنهایی.
حوض خشکیده در خاطره ها، حوض بی فردا؛
حوض بی جان، حوض خالی از نفس، از شور و حال زندگی.
من کجا و او کجا! حوض تنهایی کجا!
اشک ها در راه؛ پاها در گل، دست ها در آسمان بندگی
بازهم آن دست یاری خدا، می رسد بر دادمان!
می برد دل را نهان، از دیدگان
سوی آبی از حیات؛ سوی جانان، بندگی!
و به حق، تابندگی!
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 16 خرداد 1403
زنده هستی!
شعله آبی گاز
زیر کتری طلایی
قل قل جوشان آب
آن صدا ها ، آن بخار
در دلم می گفت:
شکر ایزد
زنده هستی!
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 16 خرداد 1403
You are alive!
Blue gas flame
Under the golden kettle
Water boiling burble
Those sounds, that steam
They were saying in my heart:
Thank God!
You are alive!
Poem by Shapur- Dr. Hojat Ollah Soleimani, 5 June 2024
خواب جاوید
کاش می رفتم چو باد
در خم موهای یار.
کاش می رفتم میان شاخ و برگت همچو مار
کاش از دست زمان می رستم
کاش می شستم دست و روی خستگی را
در ترنم های باران بهارت.
کاش آئینه، چشم دیدار دلم بود.
کاش میوه های سبز حیات درهم بود.
بود در من میوه های تلخ نارس فردا
کاش از شب زودتر می رست انتظار
کاش سیراب از نفس های شراب بندگی بودم.
کاش من هم خواب بودم،
در شب بی انتها.
کاش چای زندگی را
کرده بودش قند، شیرین،
تلخی اش را چون عسل.
کاش در چشمان مشتاقم
خواب و رویا تا ابد
لانه می کرد.
طعم رویا در دلم پروانه می کرد.
کاش من هر دم ، خواب و رویای ترا می دیدم.
کاش هر دم صبح عالی بود.
کاش گل ها بیشتر می ماندند.
عطر گل ها بیشتر بر گوش دل می آویخت.
کاش پر ز نقل خواب بود؛
جیب خالی دلم،
خواب جاویدان!
شعر از شاپور. دکتر حجت اله سلیمانی. 14 خرداد 1403
eternal sleep
I wish I could go like the wind
In the bend of my love's hair.
I wish I could go through your foliage like a snake
I wish I could lose track of time
I wish I washed
Hands and face fatigue
In the songs of your spring rain.
I wish there was a mirror
It was my heart's desire.
I wish the green fruits of life were mixed.
There were in me the bitter fruits of the unripe tomorrow
I wish the waiting would be released from the night
I wish I was drenched in the breath of slave wine.
I wish I was asleep too
in the endless night
I wish the tea of life
made it sugar, sweet,
Its bitterness was like honey.
I wish in my longing eyes
Sleep and dream forever
was nesting
The taste of the dream was like a butterfly in my heart.
I wish I always
I used to dream of you.
I wish every morning was perfect.
I wish the flowers would stay longer.
The fragrance of flowers hung more on my ears.
I wish it was full of sleep confection;
in the empty pocket of my heart
Eternal sleep!
A poem by Shapur Dr. Hojat Elah Soleimani, 3 june 2024 monday
بین راه
ای خدای هر دوهستی، ای خدای روزگارم
سایه ات را کم مکن سر، سایه ات را دوست دارم
راه خود را کن هویدا، بر سر راهم خدایا
دل نمی داند صلاحش، پس نما راهت به جانم
جان و دل را روشنی ده، در دل شب های تارم
در سرانجام امورم، تا شود راضی روانم
عقل انسان در مسیرت، چون حبابی پر ز باد است
پس بگیر آن دست دل را، کو شود در ره چراغم
راه بی دل، راه بی جان، از شب بی ماه شب تر
ماه جانت آشکارا، می رود در آسمانم
ای خدا، جان آفرینم، لحظه ای مگذار من را
بی وجودت در دو هستی، بی عنایت در مسیرم
ای خدا ای چلچراغم، ای مه و مهتاب راهم
دست شاپور خودت را ، ول مکن در بین راهم
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 14 خرداد 1403
on my way
O God of all existence, O God of my time
Don't lose your shadow, head, I love your shadow
Make your way, O God, on my way
The heart does not know what is right, so show your way to my life
Light up the soul and heart, in the heart of dark nights
At the end of my affairs, to satisfy my soul
The human mind is like a bubble filled with wind
So take that hand of my heart, so that it becomes my light
A heartless road, a lifeless road, is nightier than a moonless night
The moon of your life clearly, goes in my sky
O God, creature my soul, don't leave me for a moment
Without your presence in two worlds, I am on the path without special attention
O God, my lamp, the moon and the moonlight of my way
Don't let go of your shapur hand in the midel of my way
A poem by Shapur Dr. Hojat Elah Soleimani, 3 june 2024 monday
تویی تو
در دل شب های تارم، ماه مهتابم تویی تو
آفتاب روزگارم، زندگی بخشم تویی تو
زندگی بی روی ماهت، مثل خانه بی چراغ است
مهر و ماهم، ابر و بادم، گلشن جانم تویی تو
در بیابان در گلستان، بوی آب و عطر گل ها
در زمین و آسمان ها، هر چه می بینم تویی تو
در زمان خواب و رویا ، در میان آسمان ها
روز روشن یا شبانگاه، هر چه می بویم تویی تو
در صدای شاپرک ها ، در سکوت مانده ی شب
لای شاخ و برگ دل ها، هر چه باشندم تویی تو
یک سکوت جان گرفته، یک صدای بی صدایی
از تو دارد یک نشانی، آن ترنم هم تویی تو
آن شب بی انتهایت، آن حضور بی حضوری
می دهد در دل گواهی، خالق عالم تویی تو
هر چه دیدم یا شنیدم، لمس کردم، بو شنیدم
از بهشت و از جهنم ، هر چه گویندم تویی تو
در سکوت گوش هایم، در شب بی نور چشمم
هر زمان شاپور قلبم می تپد گویم تویی تو
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 14 خرداد 1403
آتش دل
این دل شوریده جانا، از تو دارد یک نشانی
کان نشان در آسمانم، می کند آتشفشانی
در سراپرده دلم را ، می کند آرام جانم
که اندراین ره، سوز دل ها کمترین است ار تو دانی
آتش دل نیست کمتر ، ز آتش آتشفشانی
آتش اندر دل غریب است آب چشمت مهربانی
آب اگر ریزی بر آتش ، آتشی بر جا نماند
در عجب هستم که آبم می شود آتشفشانی
آتش من گر گرفته ، از وجودت در درونم
آتشم را آب دیده، می کند آتشفشانی
سوز دل، در دل سرایم ، می طلب آب از سرابم
آب جاری در نگاهم ، می دهد ز آتش نشانی
دل بسوزد از فراقت ، می زند آتش به جانم
آتش جان، آتش دل ، دارد از آتش نشانی
جان سوخته ز آتش دل، می زند آتش به عالم
می شود دل در سرایت ، جان بی دل، جاودانی
آتش این دل خدایا، بهترین است در دو عالم
آتشم ده برترینم! آتش جان آفرینی
آفرین بر آتشت، آتش بزن بر جان و روحم
آتشت را دوست دارم ، آتشی زان بهترینی
ای خدای آب و آتش ، نور چشم آتش دل
می کند شاپور، جانش، جان بر آن آتش فدایی
آتش دل آتشی سوزنده و پاینده باشد
آتشی که همتا ندارد، جز به جان و دل تو دانی.
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 15 خرداد 1403
راه هموار
ای خدای روح و جانم، ای خدای مهربانم
دل بدون تو ندارد آب و دانه در کنامم
دل در این پرواز روحم، می ندارد یک هدف را
باد می سازد برایش راه هایی از فراقم
ای خدا آغوش خود را باز کن بر این پرنده
این کبوتر می ندارد آشنایی با مسیرم
در رهم پرواز این دل ، هست در هر سوی عالم
پس به نورت روشنی ده، در وجودم در مسیرم
چون در این شب های تاریک دل ندارد آشیانه
پس تو راهش را به نورت کن هویدا در وجودم
با دو دست مهربانت این دل بی جان تن را
این کبوتر را بگیرش تا شود آرام روحم
کن هویدا راه شب را، در مسیر این پرنده
این کبوتر می نداند راه هموار دو عالم
این کبوتر یار خود را، می شناسد دست یار مهربان را
آفتابی در خزانم، گلعذار روح و جانم
هان تو ای شاپور بشنو آن نوا را عطر گل را
با دلت با جان و روحت در جهانم در دو عالم!
هین تو ای جانا بگیرآن ، دست یاری خدا را
از کران تا بی کرانه، در زمین و آسمانم!
شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 10خرداد 1403
smooth road
O God of my soul and ghost, O God of my mercy
My heart has no water and seeds without you
My heart does not have a goal in this flight of my soul
The wind makes ways for him To get closer to the beloved
O God, open your arms to this bird
This pigeon does not know my path
In the flight of this heart,in my way, it is everywhere in the world
So give me light with your light, on my way to my existace
Because in these dark nights, the heart has no nest
So you reveal his way with your light in me
With your two hands of kindness, this lifeless heart of the body
Take this dove to calm my soul
Reveal the way of the night, in the path of this bird
This pigeon does not know the smooth path of two worlds
This dove knows its friend, the hand of the kind friend
Sunny in my treasure, the flower of my soul and ghost
O Shapur, listen to that melody, the fragrance of the flower
With your heart and soul in my world in two worlds!
Take it dear, God's helping hand
From the limit to the limitless, in the earth to the sky!
poem by Shapur, Dr. Hojat Ollah Soleimani, 2024 May 30 , Thursday
نگاش عالم
ای خدای هر دو عالم، رود جاری در روانم
آفرین ای اولینم، آفرین ای آخرینم
آفرین نگاش عالم، آفرین استاد جانم
آفرین جان آفرینم، آفریدی هر دو عالم
آفریدی آفرینش، آفریدی آفریده
آفرینش آفریدی ، آفرین بر آفرینم
آفرینش در تو دارد هر دم از روحت نشانی
آفرین بر آفرینش کز تو دارد جان نشانم
آفرین بر زندگانی، آفرین بر مردگانت
آفرین بر این تنوع، آفرین بر روح و جانم
دل کند سیر و تفحص در وجودم در دو عالم
دل به قربانت شود هر دم دمادم در وجودم
آفریدی هم زمان را هم مکان را از برایم
پس فدا کن روح و جانت با دلت شاپور جانم
شعر از شاپور دکلمه دکتر حجت اله سلیمانی 10 خرداد 1403
من غریبم
من غریبم من غریبم ای خدا
در میان جمع و تنهایم خدا
در دل امشب نباشد نور ماه
قلب تاریکی شده از مه جدا
کاش می دیدم ترا در آسمان
کاش می دیدم تو مهتاب ترا
کاش بودی در همه دل های ما
تا ز هم دل ها نبودندی سوا
فکر خورد و خواب نوشین هوا
کرده خاموشت ترا ز آدم جدا
ای ترا بخشیده آنجا نور ماه
ای ترنم های باران خدا
هان به شاپورت بگو این قصه را
تا شود از نفس اماره رها
شعر از شاپور دکمله دکتر حجت اله سلیمانی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
I'm a stranger
I'm a stranger, I'm a stranger, God
I am in the crowd and I am alone, O God
There should be no moonlight in the heart tonight
The heart of darkness is separated from the moon
I wish I could see you in the sky
I wish I could see you and your moonlight
I wish you were in all our hearts
They were not apart from each other
The thought of eating and sleeping comfortably for Havva
He silenced you and isolated you from Adam
O you who have been given the moonlight there
Oh God's rain hymns
Han, tell this story to Shapur
To be freed from the ego that commands evil
Poem by Shapur, Dr. Hojat Ollah Soleimani, 2024 May 30 , Thursday
آوای جاری
ای خدایم ، ای خدای جاودانم، خالق من
آفریدی هر چه دارم یا ندارم در دل من
روزگارم، روزگاری، روزگارم را ندانم
هر چه خواهم یا نخواهم، دوست دارم یا ندارم
از تو دارم زندگانی، بهره ای از دین و دنیا
می نخواهم بی تو جان را، بی تو دنیای نهان را
زنده هستی، زنده هستم، تا تو هستی در نهانم
سبزه و گل، شاخ و برگم هر چه دارم از تو دارم
برگ هایم، میوه های آبداری در وجودم
از تو می گیرد نشانی در زمینم در نهادم
می پرستم، می پرستم من تو را ای مهربانم
گلعذارم از وجودت مست مستم در نهانم
ای خدایم ، روح جاری در وجودم در دو عالم
بی تو من پروانه ای بی گل، گلی بی آفتابم
بی تو من صحرای سوزان، جویباری خشک و بی جان
حوض بی ماهی، بیابان، ماه بی مهتاب تابان
بی تو من ماهی بدون آب، بی آفتاب هستم
بی تو من برگی در آبم، در سرابم، در خیالم
بی تو من گردو غبارم در تقلای بیابان
بی تو من دریای بی آب، بی تو من گنجشک بی جان
شاخه هایم برگ هایم خشک و بی جان در بیابان
چشمه ای خشکیده هستم در میان کوهساران
آفتاب گلشن هستی، تویی آب روانم
رنگ و بوی گل، گلستان ، گشن و گلزار جانم
خواب و رویای منی، آوای جاری در منی تو
یک ترانه، یک تبسم، خرمنی از گل سری تو
آفتابم، آفتابی، آفتابی در نهانم
نور ماهم، نورماهی نور مهتابی به جانم
پس ببار ای زندگی ، ای روح جاری در وجودم
پس ببار از من به من، در تار و پودم در نهادم
شعر از شاپور خوانش دکتر حجت اله سلیمانی 03/03/03 ساعت 3
Flow voice
Oh my God, oh my eternal God, my creator
You created whatever I have or don't have in my heart
I don't know my days, the days, my days
Whatever I want or don't want, I like or don't like
I have life from you, benefit from religion and world
I don't want life without you, the hidden world without you
You are alive, I am alive, as long as you are in my heart
Greenery and flowers, my foliage, everything I have, I have from you
My leaves, juicy fruits in me
He takes an address from you, in my land, in my heart
I worship, I worship you, my kind
My flower face, I am drunk from your presence, in my heart
O my God, the spirit flowing in my existence in two worlds
Without you, I am a butterfly without flowers, a flower without sun
Without you, I am a burning desert, a dry and lifeless stream
Pond without fish, desert, moon without shining moonlight
Without you, I am a fish without water, without sun
Without you, I am a leaf in the water, in a mirage, in my imagination
Without you, I am dust in the struggle of the desert
Without you I am a waterless sea, without you I am a lifeless sparrow
My branches, my leaves are dry and lifeless in the desert
I am a dry spring in the mountains
The sunshine of the garden of existence, you are my flowing water of my soul
The color and smell of flowers, garden and garden of flowers of my soul
You are my sleep and dream; you are the flow voice in me
You are a song, a smile, a threshing of flowers, better than a flower
My sunny, you are sunny, sunny in my heart
My moonlight, you are moonlight, moonlight to my soul
So, make it rain, O life, O spirit flowing in me
So, make it rain, from me to me, in my fabric, in my existence
A poem by Shapur declamation by Dr. Hojat Ollah Soleimani 03/03/03 at 3 o'clock
رییسی رفت، ابراهیم؛ خدایش هست او با ما
امیری رفت، عبدالله؛ بیامرزد خدا او را
����
دنیا
دنیا چه بی وفاست، دنیا چه کوچک است
در چشم او چو مور بالا ترین کس است
دنیا چو یک کلاس در زنگ آخر است
کودک به فکر خانه، در فکر رفتن است
این دل به غفلت است، غافل تر از شب است
دنیا چو من چو توست، هر لحظه در ره است
دریا تو را بس است، این زندگی کف است
صاحب زمان تو را ست، خیر دو عالم است
پیغام او به ماست، در قلب هر کس است
خود را به او سپار! او خود تو را بس است
آنجا طلایه دار پیش از من و تو هست
در یک طرف بهشت، سمتی جهنم است
پروا مکن ز دل، مکن شکوه گر شب است
شاپور را مگوی، ایران به ماتم است
����
خدا بیامرزد شهیدان آیت الله سید ابراهیم رئیسی، رییس جمهور و دکتر حسین امیر عبداللهیان، وزیر امور خارجه، آیت الله سید محمد علی آل هاشم و همراهان که در سانحه هوایی، جان به جان آفرین تسلیم کردند.
����
شعر از شاپور ، دکتر حجت اله سلیمانی 31 اردیبهشت 1403
به مناسبت شهادت رئیس جمهور و وزیر امور خارجه و همراهان
در چه حالم
ای خدای لایزالم، ای خدا عالی مقامم
چون تو هستی در دل من، شاد و سرخوش بی خیالم
ای خدا من را کمک کن تا تورا هرگز ز جانم
نگذرانم بی تفکر، جان نرانم از روانم
من فراتر از خیالت می ندارم فکر دیگر
هر دم از رویای بودن در جوارت غرق خوابم
خواب در خواب جوانی، خواب در خواب و خیالم
خواب هایی از دل و جان، خواب هایی در نهانم
خواب یک غنچه شکفته در دل و روح و روانم
من ترا قربان رویت عکس ماهت در وجودم
من بدون روی ماهت مثل ماهی در سرابم
ماه رویت در دل من می کند مهتاب جانم
جان مهتابی در این دل می درخشد همچو خورشید
در سرای باغ و بستان، در میان شاخ و برگم
بی خود از خود می شوم من، ای خدایم روح و جانم
هر دم از شاپور پرسم، من کجایم در چه حالم
����
شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
how am i doing
O God, I am not invincible, O my God of high status
Because you are in my heart, I am happy and carefree
O God, help me to never lose you
I don't pass you without thinking, I don't run away from my mind
I do not think beyond your imagination
Every time I dream of being next to you, I am drowning in sleep
Sleep in the dream of youth, sleep in my dream and dream
Dreams from my heart and soul, dreams hidden in me
The dream of a blooming bud in my heart and soul
I will sacrifice your face, Your moon beatiful picture is in my soul
I am like a fish in a mirage without your moon face
The moon of your face in my heart illuminates my soul
A moonlight life shines in this heart like the sun
In the house of garden and orchard, among my foliage
I am losing myself, O God, my soul and ghost
Every time I ask Shapur, where am I and how am I doing?
Shapur, Dr. Hojat Ollah Soleimani, 27 May 1403
تا ثریا
اشک می ریزم برایت، اشک شوقی از نهانم
اشک در یاد تو بودن، اشک جانان در وجودم
در چه حالم! این چه حال است دل چرا در این مقال است
دل بسوزد از فراقت، دل بشوید روح و جانم
ای خدای مهربانم، ای خدای روح و جانم
ای پرنده تر زمرغان، ای نهان و آشکارم
نور عالم، دیدگانم، عاشقم بر روی ماهت
دوست دارم ماه رویت، ای گلم ای گلعذارم
در دلم صدها پرنده، می پرد از بهر مویت
ای تو در من، بهترینم، من ترا عاشق ترینم
ماه جانم ای پرنده، مهربانم جان فدایت
هر دم از دل تا ثریا، می رود جان با روانم
با خیال ماه رویت، می شوم آرام هر دم
شاهدی شاپور هردم، در وجودم روزگارم
شعر از شاپور دکلمه دکتر حجت اله سلیمانی 28 اردیبهشت 1403
up to the heavens
I shed tears for you, tears of joy from my heart
Tears in your memory, tears in my soul
How am I? What is the situation, why is it in this situation
May my heart burn from your distance, may my soul and soul burn my heart
O my merciful God, O God of my soul and soul
O bird more than birds, O hidden and open
The light of the world, my sight, my lover on the moon
I love the moon on you, my beautiful flower
In my heart, hundreds of birds fly from your hair
You are the best in me, I love you the most
Moon, my soul, my kind bird, I sacrifice my life for you
Every moment, from the heart to the heavens, my soul goes
With the thought of the moon on you, I calm down every time
You are the witness of Shapur every day, in my existence, my time
A poem by Shapur, recited by Dr. Hojat Ollah Soleimani on May 28, 1403
نیک داند
او خدا باری تعالی، نقش خود را زد به روحم
او خدا مهر و طراوت در کلامم در وجودم
از سر شوق از سر لطف نگاهش در نگاهم
او خدا از من گذر شد رود جاری در روانم
ای خدا پروردگارم، من چگونه شکر گویم
شکر نعمت های جانم، شکر نعمت های عالم
اشک می ریزم روان از دیدگانم جان جانم
اشک شادی اشک شوقم، اشک جانان در نگاهم
من ندارم قدرت شکر و سپاسی در فراخور
اشک می ریزم به حالم، حال زارم ای خدایم
من ندارم قدرتی را، ذره ای در کهکشانم
راه شیری راه بی انجام جانم ای خدایم
نیک می دانم دلم را می شناسی روح من را
نا سپاسی نیست درمن، قاصر است ای جان زبانم
ای خدا، ای مهربانم، ای همه روح و روانم
پس تو بگشا قفل این دل تا شود جاری زبانم
از دلم شاپور آگه، از دل در بند جانم
همچنین پروردگارم، نیک داند آن خدایم
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی 28 اردیبهشت 1403
knows well
He, God Almighty, made his mark on my soul
O God, love and freshness in my words and in my being
He looked into my eyes because of his enthusiasm and grace
He, God, has passed through me, a river flowing in my soul
O God, my Lord, how can I thank you?
Thank you for the blessings of my life, thank you for the blessings of the world
I am shedding tears from my eyes, my love, my God
Tears of joy, tears of happiness, tears of God love in my eyes
I do not have the strength to express gratitude
I shed tears for my inability to thank God
I have no power, I am a particle in the galaxy
The milky way is the endless way, oh my God
I know well, you know my heart, my soul
There is no ungratefulness in me, my tongue is incapable
O God, O my Merciful, O all my soul and ghost
So open the lock of this heart so that my tongue can flow
Shapur knows about my heart, from the heart of the prisoner of life
Also, my Lord, God knows best
A poem by Shapur, Dr. Hojat Ollah Soleimani, 2024 May 17 , Friday
در ذهن زمین
زیر لایه های خاک رنگین زمین
زیر سقف خاکی توی زمین
آسمان دیده می شد.
یک اسب سفید ، در حبابی لغزان می تاخت، از نور سرشار
یالهای سفیدش زیر پرتوهای خورشیدزمین ، می درخشید.
و حباب همراهش موج بر می داشت.
اسب می تاخت . موج می رفت.
پرتوهای نور رنگین به زمین، می بارید.
پیرمردی سپید مو گفت: اینجا زیباست! اما هیچ جا ، بهتر از ایران نیست.
او آنجا، کنار رود تنهایی، بلال حزن و اندوه را کباب می کرد
با ذغال گر گرفته از آتش سرخ وهم.
گفت: می خواهی؟ گفتم: بله. گفت: چند تا؟ گفتم: یک دو تا.
گفت: کافی است؟ گفتم: بله.
ابر هم آنجا بود، بالای سر تنهایی؛
تکه هایی از ابر سفید حسرت در آسمان آبی انتظار.
پرتوهای نور از لابه لای ابرهای حسرت، بر زمین نخوت می بارید.
آسمان زیر زمین بود؛ ابر هم.
آن حباب نگران در آسمان، همچنان می لغزید.
اسب سفید در درون آن، همچنان می تاخت.
یال هایش در دستان شاخه های خشک باد، پریشان بود. موج می زد.
پرتوهای نور، کوهساران را رنگ می زد.
و هوا آنجا عالی! خنک، روح افزا!
ومن شاید، متعجب بودم.
آن همه پرتو، در زیر زمین!
رنگ ها نورها ، کوه ها رنگین ، در زیر زمین!
آن اسب سفید، آن حباب نگران ، در زیر زمین!
این چه دنیایی بود! من به رویا بودم؛ یا رویا در من!
انگشت ابهام در چشم ذهنم بود.
نیک نمی دانم چشم ها را بستم و گشودم، یا گشودم و بستم.
اما می دانم، بار دیگر درخانه بودم.
بار دیگر ندای کفتران روح را، از پشت پنجره ذهن می شنیدم.
روی سنگ آشپزخانه در بشقاب، دو بلال کباب شده از حسرت و اندوه بود!
و هنوز در ذهن، آن اسب می تاخت.
در حبابی از نور ، در حبابی لغزان ، در حبابی مواج، در حبابی شفاف .
کفتران روح، خرده نان های زندگی را خوردند و رفتند.
اسب در ذهن من، درذهن زمین، باقی است.
او نرفته ، همچنان می تازد؛ شاید برگرد خورشید خیال!
شعر از شاپور. خوانش دکتر حجت اله سلیمانی 28 اردیبهشت 1403
Mind of the Earth
Under layers of colored soil of the earth
Under the earthen roof in the ground
The sky was visible.
A white horse galloped in a slippery bubble, full of light
His white mane shone under the rays of the earth's sun.
And the accompanying bubble was making waves.
The horse was galloping. The wave was going.
Rays of colored light fall to the ground.
An old man with white hair said: It is beautiful here! But nowhere is better than Iran.
There, by the river of loneliness, he roasted the corn of sorrow
With the charcoal made from the red fire.
He said: Do you want it? I said: Yes. He said: How many? I said: One or two.
He said: Is it enough? I said: Yes.
The cloud was also there, above the loneliness;
Pieces of the white cloud of regret in the blue sky of expectation.
Rays of light fall on the land of sadness from among the clouds of regret.
The sky was under the earth; cloud too
That worried bubble in the sky kept sliding.
The white horse was still galloping inside it.
His manes were disturbed in the hands of the dry branches of the wind. It was waving.
Rays of light painted the mountains.
And the weather there was great! Cool, soulful!
And maybe, I was surprised.
All that radiation, underground!
Colors, lights, colorful mountains, underground!?
That white horse, that worried bubble, underground!?
What a world this was! I was dreaming; Or the dream in me!?
The finger of ambiguity was in my mind's eye.
I don't know well if I closed and opened my eyes, or if I opened and closed them.
But I know, I was at home again.
Once again, I heard the call of spirit pigeons from behind the window of my mind.
On the kitchen stone in the plate, there were two grilled corns of regret and sadness!
And still in mind, that horse was galloping.
In a bubble of light, in a slippery bubble, in a wavy bubble, in a transparent bubble.
The pigons of the soul ate the crumbs of life and left.
The horse remains in the mind of the earth.
He has not gone, he is still running.
A poem by Shapur. Dr. Hojat Elah Soleimani on friday May 17, 2024
Tehran university of medical sciences
خرمشهر آزاد
اوخدا آزاد کرد آن شهر خون شهر شهادت
شهر گلبانگ اذان، شهر آوای رسالت
شهر خونین شد به دست ناجوانمردان عالم
شهر خون، شهر شهادت، شهر ایثار و رشادت
شهر خرم، شهر خونین شد به دست نامروت
شهر خونین، شهر خرم شد به فرمان قیامت
در ظفر خون شهیدان شد شکوفه بر درختان
در ظفر خورشید روئید از درختان با مسرت
برق شادی و شعف بیرون جهید از چشم آهو
از زمین روئید گل های شهیدان از رضایت
در ظفر قلب امام و قلب امت زد شکوفه
آسمان بارید بر گل های شاداب شهادت
شهر خون شهر شهادت شهر خرمشهر مارا
ای خدا با دست خود حفظ اش بدار از هر بلایت
خون دلها خورده اند این امت و رهبر در این ره
تا که دشمن گم شود شاپور باور کن! به جانت!
پس مبارک باد بر رهبر، به امت، بر شهیدان
صد هزاران بار این فرخنده روز با لیاقت
شعر از شاپور . دکتر حجت اله سلیمانی . 25 اردیبهشت 1403
کبوترهای جان
بغ بغوی کفتران، را شنیدم در نهان
بغ بغوی خفته ای، را در میان روح و جان
ابرها در آسمان، خواب باران دیده اند
قطره ها یک در میان، می شکافد آسمان
قطره هایی چون گهر، می خورد بر صورتم
تازه می سازد دلم، می برد دل را زجان
پشت ایوان دلم،کفتران، بی بال و پر
می پرند از هر طرف، در به در دنبال دان
در نگاه پنجره کفتران دیوانه اند
در نگاه عاشقان، عاشقند این کفتران
من یکی در حیرتم، این قدر دلبستگی
زندگی را عاشقند، بی خیال این کفتران
در حرم گنبد، رضا، از کبوترهای جان
کی شود راضی، رضا، آن امام مهربان
دیده ای شاپور، با چشم جان در عاشقان
یک جهان غوغا بود درکبوترهای جان
شعر از شاپور – دکتر حجت اله سلیمانی 15/02/1403
پدر کوه دماوند
کجایی ای پدر جان، کجایی ای ستونم
کجایی زندگانی، کجایی کوه جانم
کجایی پهلوانی، کجایی سنگ زیرین
کجا آقا، کجایی، کجایی تکیه گاهم
پدر کوه دماوند، پدر آقای آقا
پدر آرام جانم، پدر روح و روانم
پدر جانم پدرجان، تو آقایی تو جانی
تو فریاد دل من، تو نوری در چراغم
تو ای سنگ صبورم، تو ای پیغام نورم
چرا خاموش گشتی، ترا خاموش دیدم
به جان دنبال جانان، چرا آرام رفتی
چرا مظلوم رفتی، بدی شمع و چراغم
چرا من را نبردی به همراهت در آن راه
چرا گل را ز گلدان جدا کردی بماندم
سکوت جاودانت، در آن راه سراشیب
چنان شمشیر بر دل، فرود آید به قلبم
در آن روز جدایی، صدای روح و جانت
نگاهت با صدایت، بشد یک لحظه با هم
که می گفتی تو بامن، روم دنبال جانان
صدای با صفایت، دمی در گوش جانم
و رفتی و و رفتی، و رفتی تا قیامت
و رفتی آنچنانی، که برق از آسمانم
گذشتی از مرامت، گذشتی از حمایت
گذشتی و گذشتی، گذشتی از روانم
و رفتی ناگهانی، گذشتی از دل و جان
مرا تنها تر از من، بهشتی در جهانم
لباس زندگانی چه بیهوده عبث بود
به شعرم می نویسم ترا شاپور، جانم
شعر از شاپور – دکتر حجت اله سلیمانی 18/02/1403
غیر از تو
ای خدای مهربانم، ای همه دار و ندارم
ماه من پروردگارم، مهر من آرام جانم
جرعه ای ز آب حیاتت، می کند سیراب دل را
من به غیر از تو نخواهم، هیچ در دل یا روانم
ای خدا پروردگارم، یار دل دلدار جانم
ای خدا بخشنده جانم، ای پناه بی پناهم
جرعه ای آب گوارا، شمه ای از روی ماهت
دین و دل را می کند پر، در صدایم در نوایم
یک دم ار آسوده گشتم از هیاهوی دو عالم
این تن آسوده جانا، از تو دارم آنچه دارم
وا مگیر از من دلم را، دل به سودای تو باشد
دل نباشد آن دلی کانجا نباشد جان جانم
دل به یادت می زند پر، مثل یک پروانه بر گل
می کند نجوا به نامت، هر نفس در روح و جانم
دل مباد آن دل به یادت، می نباشد لحظه ها را
کن فدای جان جانان، جان و دل شاپور، جانم
شعر از شاپور دکلمه دکتر حجت اله سلیمانی 20 اردیبهشت 1403
other than you
O my merciful God, O all I have and do not have
My moon my Lord, my seal my peaceful soul
A sip of the water of your life, waters the heart
I do not want anything other than you, in my heart or mind
O God, my Lord, the friend of my soul
Oh God, giver of my life, oh refuge of my helpless
A sip of clear water, a drop from your moon face
It fills the religion and the heart, in my voice and in my music
At once, I was relieved from the commotion of two worlds
This peaceful body, I have what I have from you
Don't take my heart away from me, let my heart be for you
There is no heart that does not have my love
My heart flutters like a butterfly on a flower
whispers your name, every breath in my soul and soul
A heart that does not remember you every moment is not a heart
Shapur sacrifice your heart and soul for love.
A poem by Shapur, Dr. Hojat Ollah Soleimani on 2024 May 9 , Thursday
خوش به حالت
دل در این ویرانه جانا، در تو دارد آشیانه
می نخواهد جای دیگر، این کبوتر آب و دانه
پس مرانش از تو خود جان، که اندراین راه نفس گیر
و اندراین سیلاب پاگیر، عشق باشد جاودانه
این کبوتر هر دم از ره، می رسد؛ چون یار دیرین
می ندارد بر دو ابرو، چین و واچین یا بهانه
دلپذیر است جان جانان، ناگزیر است این کبوتر
او در این دریا و توفان، می ندارد جز تو لانه
پس در رحمت تو بگشا، در به روی این کبوتر
کفتر دل می ندارد جز تو خانه، پشتوانه
هر دم این آتشگر جان، می پراند آتشی زان
می زند اخگر به جانت، می کند دل را روانه
پس بدان قدر سلامت، زنده بودن، زندگی را
پس بدان قدر حیاتت، جان بدان قدر زمانه
شاکرم پروردگارم، شکر حامی روزگارم
چون تو دارم در نهادم، ای خدای آب و دانه
هان بدان قدر محبت، پس بدان قدر خدایت
هین تو ای شاپور، جانا، خوش به حالت جاودانه
شعر از شاپور – دکلمه دکتر حجت اله سلیمانی - 21 اردیبهشت 1403
good mood for you
The heart in this ruin of Jana has a nest in you
Do not want anywhere else, this pigeon water and seeds
So don't avoid it, because this way is breathtaking
And this flood is constant and love is eternal
This pigeon arrives every time; Because you are an old friend
He does not have on eyebrows, folds and wrinkles or excuses
It is pleasant, Lord, this dove is inevitable
In this sea and storm, he has nothing but you in the nest
So open the door of your mercy, the door for this dove
The pigeon has no home and support except God
Every time this arsonist breathes, a fire breaks out
It puts embers on your soul, makes your heart go
So know the value of health, aliveness and life
So, as much as your life, life is as much as time
Thank you, my Lord, thank you for the supporter of my life
Because you are the god of water and seeds in my soul
Han, so much love, so so much your God
Be aware, O Shapur, my dear, be eternally happy
Poem by Shapur Dr. Hojat Ollah Soleimani - 2024 May 10 , Friday
استاد معلم
در این تاریکی شب، معلم چون چراغ است
چراغ شب به ظلمت،معلم نور ماه است
معلم رهنما هست، معلم ماندگار است
معلم آسمان است، معلم نور راه است
معلم چون بنفشه، به غایت دلپذیر است
معلم چون شکوفه، گل سرخ و سفید است
معلم چون رسول است، پیام آور به دانش
معلم چون پدر، دلسوز، حامی، رهگشا هست
بیاموز از طبیعت، بیاموز از گلستان
بیاموز از معلم، معلم روح و جان است
تو ای استاد عالی، شب و روزت مبارک
شبت چون روز روشن، مبارک باد روزت
بدان قدر تعلم، که آن ایثار جان است
بدان شاپور، جانا! معلم روزگار است.
����
شعر از شاپور (دکتر حجت اله سلیمانی) ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
https://aparat.com/v/8qZRN
زندگی چیست؟
آیا زندگی واقعی است؟
نکند من فقط در ذهن خالق هستم؟
نکند خاطرات ذهن مخلوقی هستم که خودش خالقی دارد؟
نکند من فقط در ذهن تو هستم؟
زندگی واقعا چیست؟
هی... افسوس و صد افسوس
که نمی دانم و شاید هرگز نیز نخواهم دانست.
آیا پس از مرگ، ماهیت واقعی زندگی آشکار خواهد شد؟
من دلم می خواهدقبل از مرگ بدانم.
چیزهایی هست که می دانم،
یا شاید بدانم:
شاید تا حدودی زنده بودن را بلد باشم
شاید اندکی بدانم زندگی چیست:
مثلاً می دانم:
تا وقتی نفس می کشم زنده هستم.
نفس ها تا زنده هستم مرا یاری میکنند.
می دانم تا وقتی قلبم در سینه می تپد زنده هستم،
یا شاید به من گفته اند.
از خود نمی دانم.
می دانم تا وقتی بتوانم گلی را ببویم زنده هستم
می دانم تا وقتی فکر کنم زنده هستم
می دانم تا وقتی عطر تنهایی را حس کنم زنده هستم
می دانم تا وقتی به یاد تو هستم زنده هستم.
می دانم هزار سال عمر میکنم.
اما نمی دانم،
هنوز نمی دانم
زندگی چیست؟!
اگر به من بگویی زندگی همان زنده بودن است.
می گویم آیا من واقعاً زنده هستم یا فقط در ذهن تو هستم؟!
آیا زندگی واقعی است یا مجازی؟
آیا من در دنیایی واقعی هستم یا در خیال تو؟!
دوست دارم بدانم؛
قبل از مرگم بدانم:
زندگی واقعاً چیست ؟!
����
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
زندگی یا خواب و رویا
زندگی چیست؟ درختی پر ز آتش در جهنم؟
چیست آن؟ صحرای سوزان یا درختی در بهشتم؟
زندگی فکر و خیال بی نهایت در درونت
زندگی راه نرفته در بیابان های عمرم
زندگی پیمودن راه سراسر سنگلاخت
زندگی کار و تقلاهای بی مورد در عالم
زندگی بوییدن یک شاخه گل از دست جانت
زندگی پرواز در آنسوی اقیانوس روحم
زندگی جاری تر از یک رود در روح و روانت
زندگی حفظ سکوت از ناشکیبایی روحم
زندگی نوشیدن آبی گوارا از خیالت
زندگی روییدن گل در زمین خاک جانم
عطر گل های بهاری زیر نور خواب هایت
زندگی شاپور خواب است خواب دیدم خواب خوابم.
����
شعر از شاپور (دکتر حجت اله سلیمانی) ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
وعده ی صادق
ای رهروان خود فروش ای دین فروشان، بزدلان
از ترس جان، از ترس مال، از ترس اسرائیل یان
غافل ز دنیای دگر، غافل ز مکر دشمنان
دین و دل و وجدان خود را پس زدید از روح تان
غافل ز جانان، عنکبوتی تار خود را در تنید
در روح و جسم و فکرتان، در حجره های ذهن تان
غافل ز انسانی عمل کردن به غفلت می کنید
این زندگی با خفت و خاری ز پرچم های تان
تار عنکبوت خانه را از دل زدایید و زجان
همراه محرومان غزه سر دهید آواز جان
گیرید محرومان غزه ، را به دستی مهربان
همراه و یک دل پس شوید، مردم ، مسلمانان ، جهان
ایرانیان، نام آوران، جان برکفان، رزمندگان
دشمن ستیزان وطن، عزت مداران، دوستان
جانم به قربان شما، خاکم غبار کفش تان
قرآن نگهدار شما، پاینده بادا راهتان
آن وعده صادق به رمز یا رسول الله شد
شاپور، درسی از مروت، از دلیر ایرانیان
����
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
تک پلاکی
����
تک پلاکی از شهیدان، مانده در خاک قیامت
می کشد فریاد از دل، صاحبش کو پس نجابت
زان همه شور و حرارت، کو کجا رفته حمایت
زان همه عقل و درایت، کو کجا رفته خجالت
یاد یارانی که رفتند، بار غم هایی که ماندند
می زند فریاد در گوش دلم جان با حرارت
باکری ها، زاهدی ها، کاروانی از شهیدان
من کجایم من چرا جا مانده ام از کاروانت
یاد شورانگیز شب های یورش بعد از نمازش
می برد دل را به یادت، می زند آتش به جانت
یاد آن شب یاد پرواز دلم در نور مهتاب
می کند دل را هوایی، یاد آن لبخند ماهت
آن شبانگه بانگ تیر و بمب و آتش ها منور
در دلم لبخند ماهت، بر تنم زخم جراحت
دیوهای آتشین و غول های سرخ جنگی
ناگهان رفتند و آمد عطر گل از نور ماهت
می زند فریاد آن ماه درخشان در وجودم
لحظه ای شاپور داری بهتر از آن ماه جانت!؟
����
شعر از شاپور (دکتر حجت اله سلیمانی) ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
https://nesar.tums.ac.ir/%D8%A2%D8%B1%D8%B4%DB%8C%D9%88-
خانه دل
خوب من پروردگارم، ای خدایم ای خدایم
جان و دل را تازه کردی زندگی کردی برایم
در صدایم در نگاهم من همانم من همانم
در دو عالم، در نهادم، می خرامم می توانم
خانه ام کاشانه ام را، تازه کردی تو برایم
خانه ی دل خانه ی جان خانه ی پروردگارم
باغ دل، باغ دلم را سبزه کردی تو برایم
کار دل کار دلم را، ساز دل کردی سرایم
من برایت گریه کردم ، تو برایم خنده کردی
توبه کردم، توبه کردی، خانه صاحب، خانه زادم
خواب دیدم، خواب دیدی، خانه را پر آب دیدی
رفته بودم، رفته بودی، رفته ای را خواب دیدم
ناگه از خوابم گسستم، خواب و بیداری عیانم
ناگهان شاپور آمد در دو هستی در کنامم
����
شعر از شاپور (دکتر حجت اله سلیمانی ) شاپور ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
https://aparat.com/v/QfAsP
The house of heart
My good, My Lord, Oh my God, Oh my God
You have refreshed my soul and heart, you have lived for me
In my voice, in my look, I am the same, I am the same
In two worlds, inside me, I walk solemnly. I can
You have renewed my home and my house
The house of the heart, the house of the soul, the house of my Lord
The garden of my heart, you made the garden of my heart green for me
The work of the heart, You made the work of my heart
I cried for you, you made me laugh
I repented, you repented, the owner of the house, I,m the home-horn
I dreamed, you dreamed, you saw the house full of water
I was gone, you were gone, I dreamed that I was gone
Suddenly, I woke up from my sleep, I saw sleep and wakefulness
Suddenly, Shapur came in two existences in my grove
A poem by Shapur (Dr. Hojat Ollah Soleimani) Shapur 27 Farvardin 1403
دوست دارم من ترا
ای خدا ، پروردگارم، هر که باشم هر چه هستم
من ترا با جان و از دل شکر گویان می پرستم
نیستم من سنگ خارا، در کنار گلعذاران
نیستم من تکه ای از سنگ و خاکی در بیابان
تو به من درک و شعور و فهم دادی ، حس بودن
زندگی کردن ، پریدن، خواب و بیداری ، دویدن
خواب دیدن، خواب و رویا ، خنده گریه شاد بودن
غم و اندوه فراوان، خوب بودن خوب دیدن
به صبوری و تحمل، دوست و دشمن را مروت
رفت و آمد در گلستان، بوستان یا در طبیعت
رنگ گل ها در طبیعت جلوه ای از روی توست
سبزه و برگ درختان ، رنگ و بوی موی توست
دوست دارم با تو بودن ، لحظه ها را از پس هم
لحظه ای غافل نگشتن، عمر من پروردگارم
ای خدایم شکر گویم، من ترا هر دم به جانم
دوست دارم، دوست دارم من ترا پروردگارم
����
شعر از شاپور (دکتر حجت اله سلیمانی) ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دره های جان فسون
ای خدا باور!
اشک ریزان شکر ایزد گوی
او ترا آورده است
او هست
او حمایت می کند هر دم ترا
او رفیق روزهای توست
او نگهبان شب است
او، خدای روز و شب، با توست،
در توست.
او ترا هر دم نگهدار است
او، خدا، با دست خود
رود را بر صحنه جاری می کند:
رود هستی نیستی،
رود تنهایی،
رود آواز غریب چلچله،
رود خورشید نگاه.
رود در دستان او :
می رود در دره ها
می خروشد همچو باد
دره ها را می نوردد
دور می گرداند آه و غصه و ماتم
دور از تو
دور از من.
در خم یک پیچ کوه
محو می گردد خموش
ساکت و آرام، تنها.
مه گرفته دره ی خاموش را.
بال های کفتران عشق
می شکافد در سکوت شب
بوی نمناک علف ها را .
می کند گوش دلت را پر .
هر نفس آرامشی در وجودت در نگاهت.
دره سرسبز است.
دره پر آب است.
غرق می سازد دلت را دره ی سبز حیات.
می کند گوش دلت را پر.
روح و جان پر می شود
از سکوت سرد دره
روح جاری در میان دره ها:
دره های سبز خاموشی،
دره های زندگی بخشی،
دره های خواب و رویا،
دره های جان فسون زندگی!
����
شعر از شاپور دکتر حجت اله سلیمانی ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
Enchanting valleys of the soul
Oh God, believe!
Tears of gratitude to God
He brought you
he is
He supports you every time
He is the friend of your days
He is the watchman of the night
He, the God of day and night, is with you,
in you
He always takes care of you
He, God, with his hand
He makes the river flow on the stage:
the river of existence and non-existence,
lonely river
The river of the unfamiliar song of the bird,
The river of eyes like the sun.
River in his hands:
Goes in the valleys
It roars like the wind
It crosses the valleys
It turns away sighs and sorrows and mourning
away from you
away from me
In the bend of a mountain bend
It fades off
Quiet and peaceful, alone.
The fog covered the silent valley.
The wings of love doves
Cracks in the silence of the night
The smell of damp grass.
It fills your ears.
Every breath is peace in your being in your look.
The valley is green.
The valley is full of water.
It drowns your heart in the green valley of life.
It fills your ears.
The soul is filled
From the cold silence of the valley
Spirit flowing through the valleys:
silent green valleys,
valleys of life
valleys of sleep and dreams,
Enchanting valleys of the spirit of life!
Poem by Dr. Hojat Elah Soleimani Shapur, 21 April 1403
آنسوی تاریکی
زیر نوری سرخ و وهم آلود
مخلوقی با موهای بلند سیاه صاف
در هیبت یک انسان
با دست هایش
بر دیواری از سنگ های زمخت سیاه غاری متعفن
میخکوب است
چهره ای بی چشم و دماغ و دهان
چهره ای بی حالت بی جان
غوطه ور در دنیای درون خویش
دنیای وهم آلود ناکجا آباد
غوطه ور در کابوس بی سرانجام وجود
شناور در دریای یک قطره گنداب
از درد زخم میخ هایی
که سرپنجه دستانش را
بر دیوار بلند سیاه هستی وهم آلود میخکوب کرده
بی خبر است
در دنیای تیره ی بی سرانجام درون خویش غوطه ور است
دنیای خالی تر از غار تنهایی
دنیای سادگی، پوچی, از هم پاشیدگی
غرق در این دنیای دهشتناک
بی خبر از همه جا
از مرداب سیاه متعفن غار زندگی
جرعه جرعه می نوشد
مرگ
آنسوی تاریکی
نظاره گر است
آرام و با وقار و بی صدا!
مرگ
زندگی است!
����
شعر از شاپور ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ دکتر حجت اله سلیمانی
یک بغل خورشید
����
کفتر رویا
از زمین وهم
دانه می چیند
دانه ها درهم
وهم و رویا
خواب و بیداری
دانه هایی زیبا
دانه هایی خوش طعم
دانه هایی شیرین
دانه هایی تلخ
دانه هایی ترش
دانه هایی تند.
دانه ای را
از زمین خواب
چیده ، بوییدم
بوی گس می داد
بوی مرداب
بوی خاک خواب.
دانه را کشتم به دست باد
یک سبد، آب
یک بغل خورشید پاشیدم بر آن
دانه رویید!
زندگی گل کرد.
����
شاپور
۱۴۰۳-۰۱-۱۶
من شدم
����
من جوانم او پیر
پیر فرزانه!
در دلش یک کودک
کودکی دردانه
کودکی در وهم است
کودکی جانانه
کودکی با لبخند
کودکی پیمانه
کودکی خاموش است
کودکی زیبا رو
کودکی خندان است
کودکی
کودکی بی جان است!
من شدم ...
����
من شدم پیر از جوانی
کو جوانی
روزها رفت
زندگی رفت
مرگ آمد
شب دلتنگ آمد
شب تنهایی
شب رسوایی
شب تاریکی
شب آخر
شب بی جان!
شب بی آن
����
شاپور
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از نگاهت
جان جانانم تو بودی در دلم کاشانه کردی
بوستانی در گلستان گلعذاری خانه کردی
ای به قربانت سر و جان ، دین و دل با هم ربودی
من دل و جان در رهت گم کرده ام روحم ربودی
من ترا قربان چشمت، زیر پایت چشم و جانم
مر تو را خاموش گشتم، مرز خاموشی تو بودی
در مسیر سنگلاخی، طی کنم راهی ز رودی
روح سرگردان جانم می شود جاری چو رودی
در ترنم های رود زندگی بخشی ز جانم
می سراید ساز دل چون جان جانانم تو بودی
از شراب چشم او هر دم بنوشم جام می را
می مگو دردانه ای از چشم یارم در ربودی
مست چشمانش نشانی دارد از دلبر نشانی
مست مستم مست مستان دلبری از دل شنودی
چشم او در چشم من سازی نوازد تار و پودم
جان و دل را می نوازد با نگاهی دل ربوبی
من ترا خاموش گشتم از نگاهت دل پریشان
شاهدی شاپور دانی شاکرم هر دم تو بودی
����
شاپور
1402-12-26
رمضان وقت نیایش
����
رمضان آمد و مهمان دلم غمگین است
که چرا عمر گلش کوته و دل، دل دلگیر است
چو رود روزه، ز دل ها روشنی خاموش است
گل و گلدان، دل و دلدار، جدایی ز هم است
عطر یک گل بکند روح ترا خوش، سرمست
رمضان است و نیایش چو گلی در دست است
رمضانش مه دلدار و دل آن مهتاب است
چو نیایش بکنی وقت نیایش خوب است
رمضان وقت نیایش ، سخن از دلدار است
رمضان وقت ستایش ، سخن از تهذیب است
قلب ماه رمضانش شب قدر است ای دل
چه مبارک سحری هست و چه فرخنده شب است
تو چو مهمان خدایی ! مه مهمانان است
شکمت گشنه ، لبت تشنه، دلت سیراب است
گرچه ماه رمضان است و دلت در حسرت
بهترین وقت از آن وقت اذان ، افطار است
رمضان گرچه عزیز است و به هنگام ای دل
چو رسد وقت وداعش ز تو، شاپور عید است.
����
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ – شعر از شاپور: دکترحجت اله سلیمانی
بهار آمد
����
شکوفه می زند فریاد باز آ تا بخوانیم
چو گل ها دست هم را در گلستان ها بگیریم
بیا با هم بخندیم و بگرییم و بباریم
گلی را خوش ببوییم و بچرخیم و بگردیم
مه و خورشید و باران را طراوت را به بستان ها
ببخشیم و بگردیم و بچرخیم و بخندیم
به دست خود گلی از بوستان جان جانانش
بچینیم و به زلف یار زیبا رو بپاشیم
لپ محبوب را با دست جان گیریم و بفشاریم
ز جانش جان بگیریم و به کامش جان بریزیم
دمی بر دور خود چرخیم و یک دم دور جانانش
دمی تا آسمان خندیم و از شادی بخوانیم
بهار آمد بهار آمد بهار گل فشان آمد
بیا شاپور باهم شاد باشیم و بخندیم
����
شعر از شاپور پنج شنبه نهم فروردین ۱۴۰۳
پشیمان
در این آتشکده من آتشی را
به دست خود فرو هشتم
به زیر سایه ساران درختی
دمی آسوده گشتم
به خود گفتم مرا این تیره روزی
علم کرده به دست خویش روزی
کلاغی نغمه می خواند:
اگر از ابتدا آدم کند فکری اساسی
پشیمانی ندارد یا ندامت
صدای شاخه ها در گوش جانم خانه کرده
نسیمی در درختان لانه کرده
نسیمی سرد تر از روح و جانم!
پشیمانم، پشیمانم،
پشیمان!
����
شعر از شاپور خوانش حجت اله سلیمانی سه شنبه هشتم فروردین ۱۴۰۳
خواب و بیداری
����
به خوابی اندر افتادم، بدیدم چشم او در جا
مرا در چشم او دریا، ورا در چشم من پریا
من و دل ساغی و باغی، به هم در آمده یکجا
در آن خواب جهان افروز، در آن دریاچه ی معنا
خیال روی او هردم، زند خیمه ز سر تا پا
من او را در غزل هایم، به غایت دیده ام جانا
بدیدم گل قناری در چمنزاران سبز آبی
گل اندر آن چمنزاران، قناری با ترنم ها
بدیدم ماه و خورشید جهان افروز را با هم
مه و خورشید و اختر در جهان خواب و رویا ها
شنیدم غارغاری را، کلاغی نغمه می سازد
بلغزد در هوا ناگه، سپید ابری پری آسا
پریدم ناگهان از خواب و بیداری در آن لحظه
به خود گفتم کنون شاپور بیداری در آن رویا
������������
آرام جان
����
خدایا من ترا با جان و از دل می پرستم
خدایا شاکرم من از تو دارم هر چه هستم
نه یک آن می توانم برشمارم هر نفس را
نه یک لحظه توانم شکر گویم هر نفس را
نفس هر یک نفس یک نعمت است و ناتوانم
بگویم شکر هریک از نفس هایی که دارم
خدایا دست من را سخت بفشار از زمانه
بگیر از دست دشمن، تیغ و شمشیر از زمانه
دلم طاقت ندارد خصم و دد را دشمنم را
بکن آرام جان، امواج دریای دلم را
����
شاپور
سوم نوروز ۱۴۰۳
مشو غافل ز قرآن
����
وصیت کرده بود آن خوبرو، در روز مرگم
بکن قرآن تلاوت سوره هایش بر مزارم
به او گفتم چه می گویی چرا حرف از جدایی
تو با من می زنی آتش به جانم ای جوانی
جوانی کردم و قدرش ندانستم به غایت
ندانستم که فانی دار دنیا در نهایت
کند من را ز او، او را زمن دور از جوانی
منم پاشیده از هم زندگانی ار تو دانی
به طوفانی به بادی نابهنگام روزگاران
درخت زندگی را بر کند از بیخ و بن جان
بدان تا زنده هستی قدر بودن را بدانی
به وقت رهسپاری می ندارد غصه جایی
به شادی سر بکن این زندگانی،با دل و جان
وفا دنیا ندارد جان، مشو غافل ز قرآن
����
شاپور
سوم فروردین ۱۴۰۳
عید نوروز
����
باز باران در گلستان می دهد مژده که جانا
بار دیگر نوبهاران در ره است ای یار باز آ
آسمان می بارد از شادی و خرسندی از این پس
می دهد باران ترا مژده بهار است ای دل آرا
مه گرفته شیشه را، آیینه را، زنگار دل را
پاک کن زنگار و مه را در بهاران ای بهارا
بشکفد گل در چمن، در دشت و صحرا، در گلستان
باز هم پروردگارم زنده می سازد جهان را
باز شادی در طبیعت با ترنم های باران
می سراید نغمه ای را، می نوازد گوش جان را
این هوا سرد است لیکن در دلش گرمی فزون است
آسمان پوشیده از ابری پر از باران گرما
سبزه ها شادند و سرخوش، نیک می دانن بهار است
روز نوروزی دگر ، باز آمده است از راه جانا
بار دیگر گل به جانت روح داده، بر درونت
سبزه ها تبریک می گویند به گل ها عید نو را
عطر گل ها در وجودت می تراود رنگ شادی
در دلت در روح و جانت می نوازد ساز دل را
هر گلی هر سبزه ای دارد پیامی از بهاران
نیک می دانم چو گل ها لحظه ها شاد است جانا
ای بهاران، ای شکوه زندگی، در یاب ما را
جان بده مارا به شادی در ترنم های گل ها
در طبیعت در گلستان در زمین و آسمان
ساز کن آواز هستی بخش خود را جان جانا
نیک می دانم چو گل در انتظار یک پیامی
هر پیامی از بهاران جان فزون است ای دل آرا
عید نوروزی دگر آید ز راهی سبز و خرم
آورد همراه خود روزی به شادی مهربانا
انتظاری در دلت کاشانه کرده در وجودت
از بهاری شاد و خرم، شاد و شاپوری دگر را
����
شاپور 29 اسفند 1402