قاب خاطره 2
استاد دکتر جواد رفیعنژاد
دکتر جواد رفیعنژاد
مصاحبه با آقای دکتر جواد رفیعنژاد
- لطفاً خودتان را معرفی کنید:
- من جواد رفیع نژاد متولد ۰۱/۰۱/۱۳۴۴ روستای رود بارک کلاردشت مازندران در دامنه رشتهکوههای البرز، علمکوه و تخت سلیمان هستم.در یک خانواده سنتی و معمولی بزرگ شدم. پدرم نجار، زنبوردار، کشاورز و مادرم خانهدار بودند. زندگی ما با دامداری و کشاورزی امرار معاش میشد.
- اعضای خانوادهتان چند نفر بودند؟
- خانواده ما ۹ نفر بود و در آن زمان به این شکل بود که پسرهایی که ازدواج میکردند همچنان با خانواده پدری زندگی میکردند. حریمها و حرمتها آنقدر سنگین بود که ما به خودمان اجازه سلامکردن به پدر و مادر را نمیدادیم و این برای بچههای امروز معنی ندارد. درصورتیکه در آن زمان اگر فرزندی رودرروی پدر و مادر میایستاد و سلام میکرد، یک نوع گستاخی محسوب میشد. حریم والدین بهقدری بزرگ بود که برادر و خواهران بزرگتر متأهل، پیش پدر و مادر، بچه خود را بغل و یا بوس نمیکردند.
ما ۵ تا برادر و ۴ خواهر بودیم. من فرزند هفتم خانواده هستم؛ یعنی بین برادرها وسط بودم.
- دوران تحصیل خود را چگونه و در کدام مدارس گذراندید؟
- دوران ابتدایی و راهنمایی را مانند بچههای روستا در همان روستا گذراندم. البته در راهنمایی پسرهای زرنگ را به کلاس دخترها میبردند بهخاطر همین من به کلاس دخترها رفتم و بهعنوان مبصر کلاس بودم. دبیرستان را در مرکز بخش (حسن کیف) در کلاردشت گذراندم که آن زمان بهعنوان بخش مطرح بود و امروز شهرستان شده است. دوره راهنمایی را همانند ابتدایی، چون دخترها کمتر بودند، مجدداً در کلاس دخترها بودیم؛ برای همین شیفت برعکس پسرها کلاس میرفتیم. آنوقتها وسیله نقلیه بسیار کم بود از طرفی به لحاظ مالی در مضیقه بودیم مگر موارد خاص از ماشین استفاده میکردیم، بهناچار برای مدرسه رفتن میبایست حدود چهار کیلومتر پیاده تردد میکردیم. سال سوم دبیرستان که بودم، انقلاب به پیروزی رسید؛ ما به مرکز بخش آمدیم. چهار سال دبیرستان را با آن شرایط طی کردیم. اوایل پس از پیروزی انقلاب بود که مجاهدین خلق، منافق از آب در آمدند و فداییها بودند که بعدها فدایی اقلیتها شدند؛ با بچههای مسلمان به فعالیت و بحث میپرداختند. بخصوص در دروس کلاسهایی مثل انشا. در آن زمانها کتابهای مشخصی برای تاریخ و ادبیات نداشتیم و به جایگزینی از اشعار مولانا، حافظ و یا سعدی استفاده میکردند که البته در تفسیر اشعار مشکل داشتند و بعضی کتابها هم بهصورت جزوه بود. یکی از چیزهایی که بهخاطر دارم، انشا های آن زمان با موضوع "آیا هدف وسیله را توجیه میکند یا نه؟" بود؛ دوستانی که جزو گروه مجاهدین و فداییها بودند، میگفتند هدف وسیله را توجیه میکند ولی ما که مسلمان بودیم، میخواستیم خرخره آنها را پاره کنیم و به آنها بفهمانیم که اسلام این اجازه را به ما نمیدهد که برای رسیدن به هدف، از هر وسیلهای استفاده کنیم؛ ولی متأسفانه الان میبینیم که هدف وسیله را توجیه میکند!
- در کدام دانشگاه و در چه رشتهای تحصیل کردید؟
- ما اولین دوره بعد از انقلاب فرهنگی بودیم که کنکور بهصورت دومرحلهای برگزار شد. مرحله اول تستی بود و افراد بعد از قبولی در مرحله اول وارد مرحله دوم میشدند و این مرحله بهصورت تشریحی بود. وقتی ما قبول شدیم، از شمال به تهران آمدیم. بهخاطر دارم محل آزمون دانشگاه شهید بهشتی بود و چون در تهران کسی را نداشتیم، با یکی از دوستان که قبول شده بود، رفتیم خانه یکی از بستگان و صبح به سمت دانشگاه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم در دانشگاه را بستهاند و اجازه ورود نمیدهند، ناگهان یکلحظه در را باز کردند و ما توانستیم داخل برویم. آنوقتها انتخاب رشته را هم در همان جلسه آزمون پشت کارت ورود به جلسه باید انجام میدادیم و چون راهنما نداشتیم، همینطور رشتههای پزشکی، دندانپزشکی، داروسازی، علوم آزمایشگاهی و بهداشت تهران را پشت سرهم زدیم و بعد سراغ انتخاب رشته در دانشگاه شهید بهشتی رفتیم.
جالب اینجا بود وقتی که بهداشت تهران قبول شوی، به رشته پزشکی شهید بهشتی نمیرسد. ما حتی در انتخاب رشته و نحوه اولویتبندی نابلد بودیم و کسی را نداشتیم که ما را راهنمایی کند و جالبتر اینکه، وقتی نتایج کنکور آمد، به من گفتند: شما بهداشت عمومی مامازند ورامین قبول شدی. من گفتم: من اصلاً چنین رشتهای را انتخاب نکردم. چرا؟ چون در صفحه دفترچه راهنما که به ما داده بودند، بعضی رشتهها ستارهدار بود و در زیر صفحه توضیحات این ستاره نوشته بود که این رشته تا دکتری ادامه دارد؛ ما فکر کردیم که هرجا این ستاره وجود دارد، همین معنی را دارد و ما هم بهداشت را زدیم و فکر میکردیم که تا دکتری امکان ادامه تحصیل دارد، درصورتیکه که زیر ستاره توضیح داده بود که محل تحصیل شما مامازند ورامین میباشد.
بالاخره به آنجا برای تحصیل در مقطع کاردانی بهداشت عمومی که در پردیس مامازند ورامین دانشگاه تهران بود، رفتم. البته آن زمان هنوز دانشگاه تهران از علوم پزشکی جدا نشده بود. بعد کنکور کارشناسی در همین رشته را دادم که همزمان با جدایی این دو وزارتخانه در سال 65 بود و من دوباره دانشگاه تهران قبول شدم. دوستانی که در دانشگاههای اصفهان، تبریز و یا جاهای دیگر بودند، واحدهایی را که گذرانده بودند، قبول کردند ولی دانشگاه ما واحدهای گذرانده شده را قبول نکرد و مجبور شدیم برای لیسانس ناپیوسته 132 واحد درس بخوانیم.
برای فوقلیسانس امکان شرکت در رشتههای متعدد وجود داشت ولی من آن روزها خیلی علاقهمند بودم که نماینده مجلس شوم و تصور میکردم که با رشتههای انگلشناسی، قارچشناسی، حشرهشناسی، ایمنی و یا ویروسشناسی که نمیتوان نماینده مجلس شد؛ ولی بعدها متوجه شدم که با هر رشتهای میتوان نماینده مجلس شد.
آن روزها بهخاطر یکسری تفکراتم دنبال رشته آموزش بهداشت بودم. پیش خود فکر میکردم که رشته آموزش بهداشت یکرشته حرافی است و نماینده مجلس شدن هم به یک فرد حراف نیاز دارد؛ بنابراین به این رشته میروم تا حرافی را یاد بگیرم. استخاره گرفتم ولی متأسفانه استخاره همه رشتهها به جز رشته آموزش بهداشت بد میآمد و من برخلاف نتیجه استخاره عمل کردم. آن سال بجای ۱۵ نفر، فقط ۸ نفر پذیرش داشتند و ۵ نفر را از مدیرکل وزارتخانه گرفتند. بنده آن سال مطمئنترین امتحان زندگیام را داده بودم ولی متأسفانه قبول نشدم و بالتبع مثل فردی که از کوه افتاده باشد، خلأ شدیدی حس میکردم و با خود میگفتم که حالا برگردم روستا و چه کاری انجام دهم؟ آن زمان ما میتوانستیم کنکور وزارت علوم شرکت کنیم و دانشگاه تربیتمدرس از رشتههای ما پذیرش داشت. با وجودی که رئیس دانشکده پزشکی تربیتمدرس وقت از رشته بهداشت عمومی به انگلشناسی رفته بود، به ما میگفت شما نمیتوانید در رشته انگلشناسی شرکت کنید و صرفاً در رشته حشرهشناسی این امکان برای شما وجود دارد؛ ما هم در رشته حشرهشناسی شرکت کردیم و به دانشکده تربیتمدرس رفتیم. به لحاظ اینکه در بخش فرهنگی در انجمن، بسیج و... فعال بودیم و از طرفی تربیتمدرس دانشگاه نوپایی بود و از خود اساتید مجزایی نداشت، قسمتی داشت بنام دبیر رشته و مدیرگروهها از جاهای دیگر میآمدند؛ ولی دبیر رشته از خود سیستم بود که امور داخلی را انجام میداد، تشابه آن مثل رئیس و مدیر بیمارستان بود. من علاوه بر دانشجویی، دبیر رشته هم بودم و کارشناسیارشد را از این دانشگاه در رشته حشرهشناسی پزشکی مبارزه با ناقلین اخذ کردم. برای دکتری دانشگاه علوم پزشکی تهران را انتخاب کردم، امتحان دادم و مجدد به علوم پزشکی تهران برگشتم. همان سال دانشجوی نمونه PHD کشوری شدم و از وزیر مربوطه لوح و جایزه گرفتم؛ بهاینترتیب تحصیل بنده در رشته حشرهشناسی در مقطع PHD این رشته تمام شد.
- آقای دکتر در حال حاضر در چه رشتهای فعالیت دارید؟
- در رشته حشرهشناسی پزشکی فعالیت دارم. بعد از اتمام مقطع PHD، درخواست هیئتعلمی شدن برای هر دو دانشگاه تربیتمدرس و علوم پزشکی تهران ارسال کردم ولی کارها در علوم پزشکی تهران زودتر انجام شد و هیئتعلمی علوم پزشکی تهران شدم. در بدو ورود دوره فلوشیپ آموزشی پزشکی را هم گذراندم و مدرک آن را اخذ نمودم و بهعنوان استادیار جوان در علوم پزشکی تهران مشغول به خدمت شدم و همزمان با آن کارهای اجرایی هم شروع شد. بنده باوجودی که فارغالتحصیل خارج از کشور نبودم ولی مراحل استادیاری و دانشیاری را زودتر از بقیه دوستانی که تحصیلکرده خارج بودند، طی کردم و پس از پنج سال استاد تمام شدم و بعد هم از طرف جهاد دانشگاهی که هرساله مسئول انتخاب اساتید نمونه بود، استاد تمام نمونه علوم پزشکی تهران شدم.
- چهطور شد که این رشته را انتخاب کردید؟
- این مورد را در بحث جبهه و جنگ توضیح خواهم داد.
- از فعالیتهای علمی - پژوهشی، اجرایی و فرهنگی خود بفرمایید؟
- اول از فعالیتهای فرهنگی شروع میکنم، بهخاطر دارم سال ۵۷ که انقلاب شد دانشآموز دوم یا سوم راهنمایی بودم و تا جایی که ما هم مثل سایر بچهها در تظاهرات شرکت داشتیم و در آن زمان تغذیهها ازجمله پسته و...که به ما میدادند را نمیخوردیم و پرت میکردیم. همراه با جریان انقلاب، بهمحض تشکیل بسیج، جزو اولین نفرات بودیم که وارد بسیج شدیم و به ما مسئولیت دادند که در ابتدا معاون و بعد مسئول پایگاه شهید بهشتی روستای خودمان شدم. اسلحهها را به خانه میبردیم در رختخواب نگهداری میکردیم و شبها با این اسلحهها موظف به نگهبانی بودیم. بهخاطر دارم با پانزده سال سن کلی حکم دادستانی در اختیار داشتیم که میتوانستیم اسم هر کسی را در داخل آن بنویسیم و بهر دلیل استنطاق کنیم (با خنده). آموزشهای نظامی مبتدی را در همان دوره بسیج طی سالهای ۵۹-۵۸ گذراندیم و همان زمان موقعیت دیدار حضرت امام ره پیش آمد و برای اولینبار همراه با گروهی به تهران آمدیم، به جماران رفتیم و امام ره را ملاقات کردیم و برگشتیم.
در کل دوران دبیرستان و تا زمان قبولی در دانشگاه مرتب با بسیج بخش خودمان برای آموزش و نگهبانی شبانه در روستا همکاری داشتیم و در کنار آن کتابخانهای در روستا ایجاد کرده بودیم و بچهها را برای کتابخوانی تشویق میکردیم و خودمان هم بهعنوان مسئول کتابخانه تعداد زیادی داستان و رمان خواندیم و این در شکلگیری شاکله فکری ما خیلی مؤثر بود. در کتابخانه بهجز کلاس قرآن، کلاسهای درس برای بچهها میگذاشتیم و تدریس میکردیم و البته بنده بارها و در خیلی جاها گفتم بهخاطر ماهیت کاری روستا از هر کارگری بیشتر کارگری کردیم و از هر کوله بری بیشتر کوله بری؛ بنابراین به جنگل برای هیزم آوردن میرفتیم، مزرعه کار میکردیم، کارگری ساختمان میکردیم و تمام مراحل بنایی را از آجرچینی تا مراحل نازککاری را طی کردم و برای خودمان در روستا بنا شده بودم. بههرحال تمام این فعالیتها را در کنار درسخواندن داشتم تا زمان ورود به دانشگاه، وقتی وارد دانشگاه شدیم، جذب جهاد دانشگاهی شدیم و با جهاد کاملاً رایگان و فیسبیلالله همکاری میکردیم و فعالیتهای مختلف فرهنگی و جهادی انجام میدادیم.
زمانی که کاردانی تمام شد و وارد دوره کارشناسی و انجمن اسلامی شدیم، البته در آن زمان انجمن اسلامی کاردانی و کارشناسی دانشگاه تهران باهم مشترک بود و در دوره کارشناسی ما تفکیک شدند. ما در ابتدا به انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران و بعد بهعنوان نماینده انجمن اسلامی دانشکده بهداشت و در انجمن اسلامی دانشگاه وارد دفتر تحکیم و بهعنوان نماینده تحقیقات در جهاد دانشگاهی فعالیت میکردیم. همین فعالیتهای فرهنگی باب آشنایی و همکاری ما با تعداد زیادی از افراد توانمند و پرتلاش که بعداً مسئولیتهای متعددی در کشور گرفتند، شد. بعد وارد فعالیتهای فرهنگی بزرگتری شدیم و دو تا کنگره بینالمللی پیشبرد علم و تکنولوژی در جهان اسلام و تاریخ پزشکی در اسلام را برگزار کردیم و در نتیجه مجدداً با افراد بزرگ بیشتری آشنا شدیم؛ بنابراین شاکله فکری انسان در چنین محیطهایی و در کنار انسانهای بزرگ و توانمند، میتواند تأثیرپذیر بوده و رشد کند؛ این آشناییها نقش بسیار مؤثری در شاکله فکری بنده گذاشت تا درسم خوب تمام شد.
- آقای دکتر در مورد فعالیتهای اجرایی خودتان بفرمایید؟
- در مورد فعالیتهای اجرایی به بخشهایی را اشاره کردم در آن زمان بنده بهعنوان معاون جهاد دانشگاهی بودم و بعد از آن در دانشگاه تربیتمدرس علاوه تحصیل، دبیر رشته بودم. بعد از فارغالتحصیلی، بهعنوان مدیر دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول بکار شدم منتهی بیشتر از هشت ماه نتوانستند بنده را تحمل کنند و گفتند: استعفا بده. همینجا لازم است به نکتهای اشاره کنم. ما همیشه دو شیوه ریاست داریم: ریاست بر دل و ریاست بر سر. کسانی که ریاست بر سر میکنند، در زمان ریاستشان، امکان دارد مردم پشت سرشان بدوبیراه بگویند ولی کسانی که ریاست بر دل میکنند، مادامالعمر رئیس هستند و خوشا به حال رئیس و مدیرانی که در تلاشاند تا بر دلهای مردم ریاست کنند. بعد از کنارهگیری از سمت مدیریت دانشجویی، بهعنوان معاون دانشجویی فرهنگی دانشکده مشغول به خدمت شدم و پنج سال در این سمت بودم و بعد از آن فرصتی فراهم شد تا بهعنوان مدیر پژوهشی وزارت بهداشت مشغول به خدمت شوم و 15 سال بهعنوان مدیر پژوهشی با وزارت متبوع همکاری داشتم که این همکاری از دوره دکتر واسعی شروع به دوره دکتر ملکزاده ختم شد و بعد از آن مجدد به دانشگاه علوم پزشکی تهران برگشتم و ادامه فعالیت نمودم.
در خصوص کارهای علمی و پژوهشی بالتبع کارهای علمی و پژوهشی و غیر از بحث درسخواندن، دانشجویان ارشد و دکتری موظف به ارائه پایاننامه بودند و کار پژوهشی ما با پایاننامه شروع شد. پایاننامه فوقلیسانس بنده "اثر عقیمکنندگی اشعه گاما بر روی تولیدمثل کنه اورنیتودوروس تولزانی" بود و جالب است بدانید خیلی سالها قبل از اینکه «انرژی هستهای هم حق مسلم ما» شود، من با سازمان انرژی اتمی روی بحث عقیمسازی کنهها با استفاده از مواد رادیواکتیو کار میکردم و این نشان از انجام کار علمی در کشور از سالها قبل میباشد و اصلاً بحث سلاحهای هستهای مطرح نبود و سالهای قبلتر با دستگاه کبالت 60 کارهای علمی میکردیم و روی آن مطالعه داشتم. پایاننامه دکتری هم روی بحث "سیستماتیک بیولوژیک و اکولوژیک عنکبوتهای بیوه" بود و این امر موجب شد که فیلد کاری من در بحث بندپایان سمی و زهرآگین قرار گیرد.
نکته ای که شاید لازم باشد شما و همکاران دانشگاهی، به ویژه دانشجویان اطلاع داشته باشید، این است که همه در ایام دانشجویی بر آن هستیم که با دو رویکرد وارد بازار شویم. رویکرد نیاز مالی و یا استقلال مالی و ما که بچه روستا بودیم و هیچ نوع استقلال مالی هم نداشتیم، موجب شد تا برای رفع نیاز مالی وارد بازار کار بشویم. اوایل ورود به بازار کار خیلی بی تجربه بودیم ولی بعدها تجربه زیادی کسب کردیم. اتفاقا وارد فیلد حشره شناسی شدیم. بخاطر دارم اولین بار مهد کودک دانشگاه تهران دچار مشکل شپش شده بود و از جهاد دانشگاهی خواسته بودند که مداخله نماید و ما از طریق جهاد دانشگاهی به آنجا رفتیم و کار مبارزه با شپش را انجام دادیم و حق الزحمه ای که دادند، 24 هزار تومن بود که 50% را جهاد برداشت و الباقی را به ما به عنوان دستمزد دادند که البته در آن دوره 12 هزار تومان پول زیادی بود. آن زمان پول بلیط اتوبوس دو ریال و حقوق کارمند 600 تومان بود. یعنی ما حقوق 20 ماه یک کارمند را بعنوان دستمزد گرفتیم و این خیلی لذت بخش بود و انگیزه ای برای ورود ما به کار مبازره با حشرات شد.
به همین دلیل ما واحدی تحت عنوان واحد مبارزه با آفات را در جهاد دانشگاهی ایجاد کردیم و فعالیت آن را تاکنون کموبیش ادامه دادیم. علیرغم اینکه در آن زمان نه صحبتی از شرکتهای دانشبنیان بود و نه ارتباط با صنعت. با این وجود هنوز 8 ماه از مدیریت دانشجوی نگذشته بود، خواستار کنارهگیری بنده شدند، ولی من به یک نتیجه بزرگ در زندگی رسیدم و بر این عقیده هستم که اگر فردی قصد دارد در جامعه فرد مقتدری باشد، میبایست در بیرون از مجموعه استقلال مالی داشته باشد. وقتی استقلال مالی وجود داشته باشد، استقلال فکر هم به دنبال آن خواهد آمد و این خیلی نکته مهمی است که باید دانشجویان و اساتید ما در ذهن خود لحاظ نمایند.
- آقای دکتر چطور شد به جبهه رفتید؟
- بعد از اینکه جنگ شروع شد، ما هم از همان «ب» بسمالله عضو بسیج شدیم و آموزشهای لازم را دیدیم. بالاخره مثل همه کسانی که در آن زمان شاید احساسی عمل کردند، ما هم احساس وظیفه کردیم که باید بهعنوان یک بچه مسلمان ادای وظیفه کنیم و تصمیم گرفتیم با یکی از دوستان به جبهه بریم. البته من در دو مرحله به جبهه رفتم؛ مرحله اول در دوره کاردانی بود و مرحله دوم در دوره کارشناسی.
مرحله اول در اواخر سال 64 تا اوایل اردیبهشت سال 65 بود (حدود دو ماه). در آن زمان مغزمان خوب کار میکرد. بهخاطر دارم که چند فاکتور را در نظر گرفتیم؛ یکی از دلایل این بود که میخواستیم رزمندگانی که در جبهه هستند، عید را پیش خانواده خود باشند و از طرفی ما هم میخواستیم به درسمان لطمهای وارد نشود و از این زمان مرده خودمان استفاده کنیم و جایگزین رزمندگانی در ایام نوروز شویم به همین خاطر این زمان را انتخاب کردیم تا برای اولینبار به جبهه برویم. در این دو ماه در ابتدا آموزش کمکهای اولیه را در بیمارستان سینا گذراندیم و بهعنوان کمک بهیار با دوستان وارد جبهه شدیم و جرقهاش این بود که بهعنوان یک بچه مسلمان احساس وظیفه میکردیم و پیش خود میگفتیم باید برویم. به یاد دارم بارها از جبهه برای خانواده نامه مینوشتیم و در آخر نامه را پاره میکردیم و پیش خود فکر میکردیم که یک نوع گستاخی هست که با خانواده سلام، علیک و احوالپرسی کنیم!
- لطفاً از وقایع جنگ و خاطرات جنگ را بفرمایید؟
- بار اول بهعنوان کمکهای اولیه از طریق قرارگاه صراط المستقیم مستقر دانشگاه اعزام شدیم و به جنوب اعزام شدیم. وقتی ما را تقسیم کردند من به بهداری حضرت زهرا (س) قرارگاه صراط المستقیم در منطقه جنوب افتادم و دوستم به منطقه غرب که اسم ایشان سعید مهدوی عمران بود که الان هیئتعلمی دانشگاه بابل در رشته قارچشناسی هستند، در مدت دو ماه خدمت ما، میخواستند روی رودخانه بهمن شیر پلی بزنند رزمندهها بتوانند از روی آن عبور کنند؛ بنابراین واحد پشتیبانی با صدها کامیون به آنجا میآمدند و دو سمت کانتینرهای بزرگ را باز میکردند و به همراه لولههای دو - سهمتری که آورده بودند، داخل آب میانداختند تا آب از داخل اینها عبور کند و بتوانند روی آنها خاک بریزند و پل خاکی درست کنند. جالبتر اینکه آن زمان این رودخانه آنقدر پر آب بود که با صدها لوله و بلکه هزاران کانتینر نمیتوانستند این پل را درست کنند. بهخاطر دارم یکبار امتحان احکام برگزار شد و ما در حال گذشتن از آنجا بودیم که گفتند امتحان احکام هست و ما برای امتحان نشستیم و چون در دوره راهنمایی و دبیرستان در روستا روحانی مسجدمان بعد از نماز احکام میگفت، خوب به یادمان بود؛ برای همین نفر اول شدیم. به ما گفتند: باید ستاد نمازجمعه اهواز بروید و از دست آقای جزایری جایزه بگیرید، ما هم رفتیم. حضور ذهن دارم که یکدست لباس رزمندگی خیلی شیک و باکیفیت، به همراه یک اورکت کرهای به ما هدیه دادند که در آن زمان خیلی رو بورس بود.
- مرحله دوم اعزام سال 67 بود یعنی چند ماه قبل از اینکه بحث پایان جنگ و قطعنامه 598 مطرح شود و این بار بهعنوان بهداشت از طرف پشتیبان جنگ دانشگاه اعزام شدیم و دوباره در این تقسیم بندی مثل مرحله اول، من به جنوب و همان دوستم سعید مهدوی در غرب افتادیم. این بار من به لشکر 25 کربلا رفتم که مربوط به مازندران و محل استقرارش هفت تپه خوزستان در پایگاهی به اسم شهید بیگ لو و در کنار چغار زنبیل بود. البته منطقه عملیاتی در منطقه جنوب تهران از جمله فاو بود که در اختیار ایران قرار داشت و ما بهعنوان تیم بهداشت، در چادر بهداشت مستقر بودیم و به امور بهداشتی میپرداختیم.
یکی از دلایل انتخاب من برای رشته حشرهشناسی، به جز مسائلی که در اول بحث مطرح کردم، همینجا بود. به این دلیل که وقتی ما آموزش بهداشت را در منطقه میدادیم، میدیدیم که مباحث بهداشت مثل بحث گزش پشه، بیماریهای مالاریا، لیشمانیا، گال در آنجا مطرح بود. همه این بیماری ها به حشرات بر میگردد و آن زمان ما باید برای پیشگیری از بیماری مالاریا به رزمندگان قرصهای کلروکین و داراپریم میدادیم و برای بحث لیشمانیا، همه را لیشمانیوزسون میکردیم. تمام رزمندهها به صف میایستادند و در کتف آنها لیشمانیا را بهصورت مصنوعی ایجاد میکردیم تا در نقاط باز بدن و صورت، زخم سالک نگیرند. برای گزش پشهها به یاد دارم که پمادی بود به اسم پماد سنگر که به آن "DDT" میگفتند و در بحث گال نحوه ضدعفونی پتوها را آموزش میدادیم و به آنها میگفتیم لباسها را باید ضدعفونی کنند و البته آنها را قرنطینه میکردیم و آموزش میدادیم که چطور بتوانند خودشان را درمان کنند. این مسئله خیلی مهم بود؛ چون رزمنده 45 روز باید خدمت میکرد و 15 روز باید به مرخصی میرفت، درست در روزهای آخر گال میگرفت و ما مجبور بودیم آنها را قرنطینه کنیم و اجازه رفتن نداشتند.
نکته جالب بعدی بحث رتیل بود. در مناطق جنوبی کشور، رتیل زیاد بود و بهقدری رزمندهها از آن میترسیدند که از سربازان عراقی نمیترسیدند درصورتیکه رتیل اصلاً زهر و غده زهری ندارد و در واقع موجود بسیار مفیدی هست ولی بهخاطر قیافه چندشآوری که دارد، همه میترسند. بههرحال شش ماه را در همین لشکر 25 کربلا ماندیم.
یک نکته در مورد خودم بگویم، مثل افرادی که فقط صبح کارت میزنند و زمان خروج را فراموش میکنند یا اصلاً کارت نمیزنند، بعد از شش ماه که داوطلبانه در منطقه ماندیم و دنبال مدرک ایثارگری هم نرفتیم، سوار ماشین شدیم بدون اینکه تسویهحسابی کرده باشیم، برگشتیم؛ بنابراین هنوز هم پرونده ما باز هست و نمیدانند که ما زنده هستیم یا نه و تا به اینجا، شکر خدا برخلاف چیزی که خیلی وقتها بعضی از دوستان مثل ما را متهم میکنند، از هیچ یک از مدارک ایثارگری استفاده نکردیم.
- آقای دکتر در حین جنگ به بعد از جنگ هم فکر میکردید؟
- نه. اصولاً بنده آدمی هستم که سعی میکنم در حال زندگی کنم و در حال حاضر که با شما در مصاحبه هستم، فقط و فقط به مصاحبه فکر میکنم و به هیچکس و هیچچیزی فکر نمیکنم و سعی میکنم در حال باشم و از حالم لذت ببرم.
- دوستان دوران جنگ را نام ببرید و الان با آنها ارتباط دارید؟
- آقای سید مهدوی عمران که در حال حاضر هیئتعلمی بابل هستند و بقیه دوستان از جاهای دیگر بودند که اسامی آنها پشت عکسهایی که دارم، نوشته شده و این عکسها را در کنار رودخانه بهمن شیر گرفته بودیم. آقای بهمنی، بهشتی، چکاک و آقای مکانیکی که بابلی بودند و امروز ایشان در دانشگاه بابل هستند. البته با یکی دو نفر از آنها هنوز در ارتباط هستم.
- چگونه میتوان طرز تفکر ایثارگران را به دیگران انتقال داد؟
- شاید اتفاقاتی که در طول این 40 سال با آن مواجه بودیم و متأسفانه همچنان ادامه دار است، به این دلیل است که ما نخواستیم و یا نتوانستیم تفکرات ایثارگری را به نسل های جدید منتقل کنیم و امروز می گویند: «اصلا برای چی انقلاب کردید؟»، و یا خیلی از اصول ما را زیر سوال می برند، درصورتیکه اگر این نسلهای جدید آن زمان بودند و آن خلوص، ایثار و فداکاریها را میدیدند، این حرفها را نمیزدند. من تصور میکنم نظام و حاکمیت در این قسمت کوتاهی کرده است و چهبسا شاید ما هم در مورد معرفی ائمه اطهار کوتاهی کرده باشیم. همیشه چهره خشن حضرت علی (ع) و پیامبر (ص) را نشان دادیم و بیشتر جنگهای حضرات را بیان کردیم. هیچوقت عطوفت پیامبری را که مظهر رحمت بود و یا مظلومیت مولا علی (ع) را نشان ندادیم که از هر افتادهای، افتادهتر بودند. یا اگر آن تواضع و خلوص شهدایی مثل شهید باکری و شهید همت عزیز را نشان میدادیم، شاید اوضاع الان بهتر بود.
- شما روشها، پیشنهادات، ابزارهای هنری و... برای اشاعه فرهنگ ایثار دارید؟ چطور میشود در این زمینه نقش آفرینی کرد؟
- خاطرات زیادی نوشته شده ولی برداشت بنده این است که متأسفانه آن فیلمها یا کتابها را با افکار ژورنالیستیمان، به سمت هدف خاصی هدایت کردیم. خاطرتان هست فیلمهایی مثل "اخراجیها" و "آژانس شیشهای"هایی که ساخته شد، چقدر قشنگ و زیبا بودند. شاید اگر خود واقعیمان را نشان میدادیم، خیلی بهتر بود و متأسفانه اصل موضوع بهخاطر استفاده ابزاری گم شد.
- و نقش خود ایثارگران در انتقال ارزشهای دفاع مقدس چیست؟
- ما همه اینها را باید با رفتار نشان بدهیم نه با حرف. مشکل اصلی ما عدم تطابق حرف و رفتار است. متأسفانه الان میبینیم، آن کسانی که ایثارگر واقعی بودند، چهبسا از هیچ یک از امکاناتی که حاکمیت باید برای آنها قائل شود، استفاده نکرده باشند و در حال حاضر با مظلومیت زندگی میکنند. الان در کشورهایی مثل انگلیس و امریکا افرادی هستند 90 و 95ساله که در جنگ جهانی بودند و همچنان حاکمیت آنجا برای آنها تأمیناجتماعی صددرصدی قائل است ولی ما به جای تأمیناجتماعی، برای ایثارگران سهمیههایی قائل شدیم، درصورتیکه وظیفه حاکمیت است که برای این خانوادهها به لحاظ حقوق، مسکن، بهداشت، درمان و کلاً تأمیناجتماعی و رفاه را فراهم کند تا در رنج و مشقت نباشند و باید شرایط را برای تحصیل و آموزش طوری فراهم کند که خودشان بیایند و در رقابت برنده شوند. حاکمیت باید در راستای توانمندسازی و فراهمسازی تأمیناجتماعی و رفاه آنها کار کند تا دغدغه آینده و زندگی را نداشته باشند.
- فکر میکنید خود ایثارگران در انتقال این ارزشها مؤثرند؟ چطور میشود در این زمینه نقشآفرینی کرد؟
- قطعاً مؤثر هستند ولی باید این نقش را با عمل نشان دهیم. من رفیع نژاد بهعنوان فرد ایثارگر، باید با رفتار و منش این ارزشها را انتقال بدهم. بنده سال 58 که با بسیج شروع کردم، همیشه از یک گروه خیلی ناراحت بودم، به طور مثال فرد با پدرش دعوا میکرد یا از خانه قهر میکرد وارد بسیج میشد. درصورتیکه من نظرم این است که بسیجی میبایست در درس، رفتار، منش و... شاگرد اول باشد. اگر در مقام استاد، ایثارگر و یا هر مقامی که هستیم، باید نمونه باشیم. اگر استاد هستیم، بهموقع سر کلاس حاضر شویم و سر ساعت و عالی تدریس کنیم. یعنی رفیع نژاد باید طوری رفتار کند که از رفتارش بهعنوان الگو سخن گفته شود نه اینکه بگویند این فرد با استفاده از چفیه و سهمیه خودش را وصل کرد تا پست بگیرد.
- آیا خاطرات دفاع مقدس را مکتوب کردهاید؟
- من تمام زندگیام را مکتوب میکنم و شما اگر همینالان به من بگویید به فرض مثال 30 سال پیش در همین ساعت در همین لحظه کجا بودید و چیکار میکردید، از روی خاطرات مکتوبم به شما خواهم گفت.
- بهترین خاطرهای که از دوران جبهه دارید چیست؟
- راستش بهخاطر اینکه مربوط 30 الی 40 سال پیش هست، خاطره زیاد دارم. یکی از خاطراتم این است که وقتی به فاو رفتیم، دیدیم در آنجا مثل گندم فشنگ روی زمین ریخته و چون ما نیروهای بهداشت بودیم و رزمی نبودیم خیلی فشنگ جمع کردیم و برای تمرین تیراندازی با خود آوردیم. در همین حین به ما گفتند برای گرفتن جایزه مسابقه احکام باید به اهواز بروید. فرمانده نبود که از ایشان مرخصی بگیریم. ما این فشنگ ها را در جای ماسک گاز شیمیایی ریخته بودیم. اصلی ترین بازرسی منطقه جنوب در شادگان بود. یک نفر مانده بود تا نوبت به من برسد، ناگهان یادم آمد که مرخصی ندارم که هیچ، کلی هم فشنگ در داخل ماسک ریختم، حالا چکار کنم؟ من خیلی زیرک بودم از نیروهای بازرسی سوال کردم: «آقا اینجا فرماندش کیه؟» به ما نشان دادند. رفتیم پیش فرمانده و داستان را برایشان تعریف کردیم، فرمانده ایست بازرسی از ما خواست که فشنگ ها را آنجا بریزیم و ما هم این کار را کردیم و سوار ماشین شدیم و آمدیم.
در آنجا همه ماشینها برای رزمندهها بود، جلوی هرکدام را که میگرفتی، صلواتی سوار میکردند یک خاطره خوب دیگری هم به یاد دارم که مربوط به بار اول رفتنم به جبهه در تعطیلات عید است. عید شده بود و سفره عید را پهن کردیم؛ ولی چیزی برای گذاشتن در سفره عید نداشتنیم جز دو عدد سیب که یکی از دوستان داشت و از گرگان آورده بود. ما همان دو عدد سیب را قاچ کردیم و یک سکه که در آن زمان به دستور آقای منتظری قائممقام حضرت امام (ره) به همه رزمندهها از جمله بنده، نفری یک عدد سکه یکتومانی عیدی دادند در سفره هفتسین گذاشتیم.
- چگونه میتوان نقش ایثارگری را در نسل سوم و چهارم ایفا کرد؟
- ما باید به اصول انقلاب برگردیم که اصلاً چرا انقلاب کردیم و دلایل کنارگذاشتن سلطنتی مثل سلطنت پهلوی چه بوده و چه شد که انقلاب کردیم. بیابیم آرمانهای انقلاب (استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی) را مکتوب کنیم و بررسی کنیم که کجا بودیم و امروز کجا هستیم آن موقع میتوانیم قضاوت کنیم.
- آیا خود را موفق می دانید؟
- در روی زمین خودم را بهعنوان یکی از موفقترینها میبینم و بهعنوان شخصی که از منهای صفر شروع کرده و به هر آنچه آرزوی هر ایرانی هست، رسیدهام؛ ولی میخواهم بگویم این هم اشتباه است، درستش این است هرکدام از ما باتوجهبه توان فیزیکی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی بگوییم که سقف زندگیمان کجاست. عبور از این سقف دیگر رشد نیست بلکه در سرازیری نابودی است. مثل ماشینی که ترمز بریده و به سمت دره میرود و فکر میکند درحالرشد است. به طور مثال اگر کسی که خانه، ماشین و امکانات زندگیاش را دارد، حالا اگر چند خانه و ماشین اضافه کند، به کجا میخواهد برسد؟ یا اگر تمام دنیا و کائنات برای بنده باشد، آیا قادر به افزودن عمرم بهاندازه چند ثانیه خواهم بود؟ آیا امکان دارد با دادن یکخانه 500 متری به کسی، دردهای جسمی من به او منتقل شود؟ نه امکانپذیر نیست. بنده تا جایی که بهخاطر دارم هر شب یکمرتبه حمد و سه مرتبه توحید میخوانم و هیچوقت از الحمدلله ربالعالمین عبور نکردم و این دستاورد و رسیدن به آرامش چیز کمی نیست.
- فکر میکنید چه عواملی در پیشرفت شما تأثیر داشته است؟
- یکی از عوامل موفقیت داشتن هدف در زندگی است که البته من همیشه هدف داشتم. به طور مثال الان بنده خودم را در کمکرسانی در حوزه درمان و دارو به افراد نیازمند که جز خدا پناهی ندارند، متمرکز کردهام. این افراد را شناسایی و راستیآزمایی میکنیم، در صورت نیاز در بیمارستانهای دولتی بستری میکنیم و با توجه سعهصدری که خداوند به ما داده، بهترین پزشکها بر بالینشان میبریم و در زمان ترخیص از طریق ریاست، مدیریت و واحد مددکاری بیمارستان در پرداخت هزینه تخفیف میگیریم و اگر پول نداشته باشند با خود بیمارستان تسویهحساب میکنیم و اگر کرایه نداشته باشند کرایهشان را پرداخت میکنیم.
- آقای دکتر بهروز بودن چه تأثیری در موفقیتهای شما دارد؟
- تأثیرات خیلی زیادی دارد. این کلام زیبای مولا علی (ع) «فرد زمان خویشتن باش» ما نمیتوانیم در قرن 15 به شیوههای 1400 سال پیش زندگی کنیم. اصول ما قرآن است و من همیشه به دوستان میگویم که اگر بخواهیم یک اساسنامه برای انقلاب کشور داشته باشیم، همان قرآن است و مرامنامه ما نهجالبلاغه است و اگر درست به آن عمل کرده بودیم، اوضاع کشور بهتر از این می بود. حتی اگر از همین لحظه فرمایشات امام علی (ع) به مالکاشتر را الگوی خود قرار دهیم و خط به خط آن را اجرا کنیم، من مطمئن هستم که کشور ما به سوی تعالی خواهد رفت؛ ولی آنچه که مسلم است، باید به روز باشیم و درست فکر کنیم و عقل را حاکم خود قرار دهیم.
- برای سلامتی روحی و جسمانیتان چهکار میکنید؟
- برای سلامتی جسم ورزش را انتخاب کردم. روزهای زوج بدون استثنا استخر و بهصورت روتین کوهنوردی میروم و البته سفر به شهرستان را هم دارم. در آنجا به کوه و جنگل میروم که اینها روی سلامتی بنده تأثیرگذار هستند و در کنار اینها برنامه قرائت قرآن و مطالعه کتابهای روز را دارم. جدای این مواردی که اشاره کردم، جملهای هست که میگویند، «انشاءالله عاقبتبهخیر بشید» و من عاقبتبهخیری را در کمک به نیازمندان دریافتم و شاید بهجرئت بگویم که بخش زیادی از سرمایه اجتماعی و اقتصادی زندگیام را صرف دستگیری از نیازمندان میکنم که به لطف خدا اشک شادی از چشمانشان جاری شود.
- به کدام رشته ورزشی علاقه دارید؟
- شنا و کوهنوردی
- چه افرادی در زندگی شما نقش تأثیرگذار داشتند؟
- یکی از افراد تأثیرگذار در زندگی بنده برادر بزرگترم بود که حکم پدری برای ما دارند. یک اخلاق خوبی که ایشان دارند و به ما هم تسری پیدا کرد، این است که اگر جمله زیبایی از رادیو و... میشنید یا از کتابی که خوانده بود، پیدا میکرد برای ما بازگو میکرد و در حال حاضر بنده هم این کار را برای دانشجویان یا خانواده انجام میدهم. البته پدر و مادرم، بندگان خدا کشاورز بودند و سواد کتابخواندن را نداشتند. حتی نمیدانستند که ما در چه مقطعی تحصیل میکنیم. در صحبتهای قبلی اشاره به شرکت در دو کنگره بزرگ آشنایی با انسانهای فهیم داشتم. روانشناسان بیان میکنند که برای بچههایتان چند دوست بخرید چون انسان بیشترین تأثیر را از افرادی که با آنها معاشرت میکند، میگیرد.
- بهترین دوره زندگیتان چه زمانی بود؟
- این بیشتر به جهانبینی و زاویه نگاه انسان به زندگی برمیگردد؛ به طور مثال مادرم که دو سال پیش به رحمت خدا رفت، ایشان 9 فرزند داشت با این وجود من همیشه به خودم میگفتم: مادر من فقط یک فرزند دارد و آن هم من هستم و وظیفه خود میدانستم که به ایشان خدمت کنم و کاری به هشت فرزند دیگر ایشان نداشتم. اگر قیاس می کردم، آن وقت نابود میشدم، باید پیش خودم میگفتم: «من از تهران برم برای مادرم فلان کار را انجام بدم! چرا فلان برادرم که خونه ش در کنار خونه مادرم هست، نره؟» و یا همسرم بگوید: «ما با این همه مشکلات برای انجام کارها بریم و خواهر شما که از ایشان ارث می بره، برای انجام امور مادر نره!» ببینید با این طرز تفکر و قیاس نابود می شویم. بنابراین جهان بینی انسان خیلی در زندگی مهم است. به نظرم کموبیش از وضعیت فرزندان دوقلوی فلج مغزی بنده که ۳۲ساله هستند، اطلاع دارید، در طی این سالها خودم از آنها مراقبت میکردم. شاعر میگوید:
من درد تو را ز دست آسان ندهم دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم.
هرکه من را میبیند، میگوید: «خدا به شما صبر بده. آزمایش الهی هست». ولی من میگویم نه اینطور نیست. اینها دو تا فرشته و موجود آسمانی هستند و خداوند هرکسی را لایق چنین الطافی نمیبیند و من از دریچه لطف میبینم نه از دریچه آزمایش. وقتی جهانبینی این بشود، آن هم لذت میشود. حتی اگر خودشان را کثیف کنند و تو تمیزشان کنی، میشود لذت و بابت این نعمت شکرگزار خواهی بود. زمانی که حضرت زینب (س) گفتند: «ما رایت الا جمیلا»، بهخاطر قتل و غارت نبود بلکه بهخاطر گذشت، ایثار و فداکاری در حق همدیگر بود؛ بنابراین اینجا زندگی میشود هو جمیل و بهترین دوران زندگی.
- و حرف آخر برای ایثارگران، عموم مردم، دانشجویان، مسئولین و....
- من به همه ردهها از پایین به بالا توصیه میکنم، در هر پست و مقام و یا هر منصبی که هستید سعی کنید خود واقعیتان باشید. من یکی از چیزهای آن طرف آبیها را دوست دارم، این است که خود واقعیشان هستند؛ ولی متأسفانه جامعه شرایط را طوری کرده که ما خود واقعی نیستیم. اگر خود واقعی باشیم آن وقت همه چیز معنا پیدا میکند.
- آقای دکتر از اینکه این فرصت را به ما دادید و به سؤالات ما پاسخ دادید، بازهم از شما بسیار سپاسگزاریم.
ارسال نظر